همه اش راحفظ هستم
چیزی به غروب آفتاب نمانده بود.جابه اندازه کافی برای نمازخواندن نبود.مجبوربودیم یکی یکی نمازبخوانیم.بدون اذان واقامه وسایرمخلفات.بعضی ازبرادران دیگرزیادی عجله می کردند،بیش ازحد.هنوزتکبیرة الاحرام رانگفته می دیدی دررکوع است وتابه خودبیایی دست هایش را روی زانو تکان می داد.کنایه از اینکه سلام می دهد.ازبرادری که نمی شناختم باتعجب پرسیدم:تمام شد؟هردوتایش راخواندی؟ظهروعصر؟گفت:بله. گفتم:چطور ممکنه؟ گفت:آخرمن همه اش راحفظ هستم فقط قنوت رااز رو(کف دست)خواندم!