می گذرم و خیلی می گذرم...... تا شلمچه:
آری شلمچه:
شلمچه ایی که او را از ما گرفت، در حالیکه زندگیمون ادامه داشت، و مرتب می رفتیم برای مراحل کربلای ۵.
چند وقت در یک سنگری که چند جسد عراقی زیرش دفن بودند ساکن شدیم رنگمون سبز رنگ شده بود آثار اجساد را در خودمان می دیدیم مرده های متحرک بودیم.
یک روز چند نفر به جمعمون اضافه شد که یکی از اونها آقا مرتضی بود شب برای عملیات رفتند صبح برگشتند در حالیکه دود و خاک سرتا پاشو پوشونده بود و اونقدر زیبا رد شدن تیرها از کنرش رو ترسیم می کرد که حواس همه را به خودش جلب می کرد.
تا ظهر منتظر ماشین موندند داخل سنگرها را هلی کوپتر با موشک می زد چه برسه به بیرون
موقع نماز شد. همه داخل تیمم کردند فقط آقا مرتضی با اصرار رفت بیرون و وضو گرفت، و با رصایت خاطر جلو ایستاد، نمازی خوند با حال و عجیب، در قنوتش الهی هب لی کما الانقطاع الیک را چنان با گری و سوز خواند که دلم را لرزاند و از سنگر بیرون رفتند، موشک شلیک شد، و قلب ما ایستاد، رضا و حسین کاجی وارد سنگر شدند، شوک و شوک و شوک....
حسین آقا گفت، آقا مرتضی سرش توی دامن من بریده قرار گرفت، و من مُردم و.....
دیگر خودم نبودم،