نگهبانی ام تمام شد بچه آمل بود.ازآن بسیجیها که مسلمان نشنود کافر مبیند. جانوری بود .از دست او همه به ستوه آمده بودند . انگار خدا او را ساخته بود برای بهم ریختن و شر درست کردن . یک ساعت که می رفت سر پست نگهبانی ، بر می گشت هر کس در چادر خواب بود بیدار می کرد : فلانی فلانی، من نگهبانی ام تمام شد ! گاه بعضی عصبانی می شدند بر میخواستند دنبالش می کردند و هر چه دم دستشان بود به سر و رویش می کوبیدند که : انشاالله بروی سر پست برنگردی ، خبر مرگت رو بیاورند . ببین چه وضعی برای ما درست کردی مسلمان !