هر لحظه این احساس را داشتم ؛ که هر وقت باشد، شهید می شود. همیشه هم بهش می گفتم. می گفتم که هر وقت باشه، شهید می شی. ولی دوست دارم به این زودی ها شهید نشی. هنوز پسرام دامادنشدند. می خوام خودت دامادشون کنی. خواب دیده بود. دیده بود که یکی از دوست های شهیدش آمده ببردش. نمی رفته. به ما نگاه می کرده و نمی رفته. ما خیلی گریه می کرده ایم. دوستش، به زور دستش را کشیده بوده و برده بودش. بعد از این خوابش، به م گفت: تو باید راضی باشی تا من برم. خودت روآماده کن. یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 96