شهید احمد گودرزی به روایت همسرش:
🔹 ... پنج دقیقه فقط نگاهم کرد و پلک نزد ...
مردم گاهی زخمزبان میزدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز احمد پیام داد که به خانه میآید. سریع رفتم خانهمان. داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار 20 سال شکسته شده است. به در تکیه داد. همین طور مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از تنهایی گرفته بود، بغض کردم. دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه ظلمها و صحنههای دلخراشی در سوریه دیدم!
احمد زخمی شده بود، اما چند لایه لباس میپوشید تا من متوجه نشوم. گفتم چه خبره این همه لباس؟ میگفت، چون سوریه سرد بود به زیادی لباس عادت کردم. بعد از شهادتش فهمیدم مجروح شده بود، یک هفته بیمارستان بقیهالله بستری بود، اما به دیگران گفته بود به خانوادهاش خبر ندهند. بعد از سه روز که در خانه ماند، گفت: به مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم. وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: حلالم کن. خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم. جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. پنج دقیقه فقط نگاهم کرد و پلک نزد. یک دفعه در را باز کرد و رفت. دیدم با دست اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد ........
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani