🌹باسلام محضر شما ●هر کسی از ظنِ خود شد یارِ من ●از درونِ من نجُست اسرارِ من‌ 🟢روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند! ●معشوق چون نقاب ز رُخ در نمی‌کَشد ●هر کس حکایتی به تصور چرا کنند؟