اگر داستایوفسکی صرفاً ماجرای یک جنایت را نوشته بود از نیل به هدف اصلی یعنی حفظ بیشترین دخالت خواننده در ماجرا، عاجز میماند. او قادر نمیبود تا خواننده را تکان دهد، روحش را بسوزاند و وادارش سازد تا به درون خویشتن نظر افکند، بلکه برعکس تصور رضایتمندانهاش را دایر بر اینکه انسان در کردههای دیگران مسوولیتی ندارد، استحکام میبخشید. اما داستایوفسکی «لالاییخوان خوبی نبود». او برای خواباندن خود و خوانندهاش تسکین دهنده خوبی نبود.
به نظر میرسد که داستایوفسکی به خواننده میگوید: «این ماجرا درباره تو نیز صدق میکند. اگر هدفهای شیطنتباری داری که در لفافهای از خودفریبی در درون تو پنهان است، اگر از اینکه هویت تو با چنین هدفهایی مشخص گردد احساس اشمئزاز میکنی، این ماجرا درباره تو نیز صدق میکند.»
بخشی از بازخوانی داستایوفسکی بر اساس نقد جنایت و مکافات نوشته ی.کاریاکین
داستانی که چیزی را در اعماق انسان تکان ندهد، روح را نسوزاند و انسان را وادار به واکاوی درون نکند به چه میارزد؟
برخی نویسندهها ترجیح میدهند لالاییخوان خوبی باشند، چون میدانند که بیدار کردن وجدانها خوشایند هر مخاطبی نیست.
زمانی که خوشایند مخاطب معیار باشد نه نیاز او، سقوط یک نویسنده آغاز میشود؛ چراکه ترجیح میدهد با تنزل سلیقه مخاطب، او نیز تنزل کند تا مخاطب را از دست ندهد.
نویسندهای که تاکنون زمزمههای وجدانش را نشنیده است، احساساتش از لذتی زودگذر سرچشمه میگیرد، لذتی که به تعبیر تولستوی چیزی کهنهتر، مبتذلتر و پیش پا افتادهتر از آن نیست.
چنین نویسندهای نمیتواند نیاز روحی مخاطب را درک کند و مجبور است برای جذب مخاطب دست و پا بزند و از لذتهای او، سو استفاده کند.
اما اگر نیاز معیار باشد، مخاطب به لذتی عمیقتر میرسد؛ لذت ناشی از فهمیدن نیاز.
چنین مخاطبی با اتمام داستان، تشنهتر میشود و برای فرو نشاندن این تشنگی در اعماق وجود خود، به دنبال چشمهای میگردد.
رسیدن یا نرسیدن به این چشمه اهمیتی برای نویسنده ندارد. وظیفه هنرمند ایجاد این تشنگیست و این مخاطب است که برای سیراب شدن باید به سوی وجدانش حرکت کند.
این سیر درونی، ردپایی در روح میگذارد که تا ابد ماندگار است.
و شاید راز ماندگاری آثار داستایوفسکی، تولستوی، هوگو و دیکنز در همین ردپاییست که در روح بشریت گذاشتهاند؛ هرچند که هنوز انسانها به آن سرچشمه نرسیدهاند.