#پارت_204
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم
#فریده_علیکرم
حدود یک ساعت گذشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دوست داشتم با یک نفر صحبت کنم اما متاسفانه کیف و گوشی م روی میز توالت جلوی در بود. برخاستم صندلی میز ارایش را زیر پایم گذاشتم و از شیشه بالای در مخفیانه مجید را نگریستم که روی کاناپه نشسته و شیشه مشروبی هم مقابلش نهاده. با ناامیدی پایین امدم هرچه رشته بودم پنبه شده بود.
روی تخت دراز کشیدم، و به گفتگوهایم با مجید میاندیشیدم. عاقلانه ترین کار این بود که از اول من چنین مبحثی را شروع نمیکردم.مجید که تا قبل از بحث امشب رفتار بدی با من نداشت. انصافا از همه لحاظ با من مهربان بود و هوایم را داشت.در مقابل مادرش واقعا راه چاره ایی نبود. از طرفی او هم حق داشت که نگران زحمات کاری اش باشد.
برخاستم پرده را کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. این بین تکلیف من چه بود؟ امشب اگر بحث ادامه دار میشد امکان اینکه مجید به من حمله ور هم بشود وجود داشت، اگر روی من دست بلند کند کسی هم هوادارم نیست، مگر هلیا راه و بیراه مورد ظلم عرفان قرار میگرفت کسی به او معترض میشد؟
پس من باید خودم به فکر خودم باشم. خانه مجید با تمام حرفهای تلخ اطرافیان از شرایط خفقان اور خانه بابا بهتر بود.
در باز شد و قلب من هری پایین ریخت به سمت اوچرخیدم وارد اتاق شدو گفت
من معذرت میخوام عاطفه، نباید با تو اینطوری صحبت میکردم. عصبی شدم.
روی تخت نشست دکمه های پیراهنش را باز کردو گفت
نگران نباش، من نمیگذارم کسی اذیتت کنه، فردا صبح تو برو سرکارت، من میرم با مامانم صحبت میکنم اگر واقعا دوست نداره ما اینجا باشیم از اینجا میریم. دیگه اجازه نمیدم زندگیمو خراب کنند.
حرفهای مجید قوت قلبم شدو رفتار بی ادبانه ش بلافاصله از ذهنم پاک شد.
روی تخت دراز کشیدو گفت
درستش میکنم نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره مطمئن باش.
صبح شد با صدای الارم گوشی مجید از خواب بیدارشدم. دستم را روی بازویش نهادم و گفتم
مجید
لای چشمش را باز کردو گفت
جانم
نمیری سرکار؟
نه، تو برو من خونه میمونم
برخاستم مانتو و مقنعه م را پوشیدم و از خانه خارج شدم خوشبختانه عزیز خانم سرجایش نبود. پله ها را ارام پایین رفتم و وارد سالن شدم.
نگاهی به اطراف انداختم و به سمت در رفتم صدای عزیز خانم را میشنیدم که می گفت
مواظب باش هر اتفاقی که افتاد به من خبر بده. اون دختره شهره رو فعلا با خودت داشته باش که از طریق اون ببینم اوضاع چطوریه.
صدای سعید امد که میگفت
امروز میخوام ببینمش
ازش بپرس ببین میدونه این افریته کجا میره میگه کلاس دارم؟
حتما ازش میپرسم
شماره جدیدشو نداره ؟
نمیدونم امروز باهاش میرم بیرون ببینم میتونم از گوشیش بردارم
برو مادر خداپشت و پناهت باشه
اهسته اهسته به عقب رفتم و خودرا به پله ها رساندم که در باز شد . چشمم به عزیز خانم افتاد ضربان قلبم بالا رفت ارام گفتم
سلام
عزیز خانم نگاهی مشمئز به من انداخت و گفت
کجا اول صبحی
کلاس میرم
کلاس چی؟
فکری کردم وگفتم
راجع به رشته درسیمه، همون حسابداری.
سراپای مرا ور انداز کردو گفت
مجید کجاست ؟
بالاست
اون مگه نمیره شرکت
من نمیدونم، به من گفت برو میخوام بخوابم
عزیز خانم روی صندلی اش نشست این پا و ان پا میکردم که سعید از خانه خارج شود بعد من به حیاط برم که حرف و حدیثی برایم درست نکنند.
کمی مکث کردم و به سمت طبقه بالا رفتم اواسط پله ها کیفم را نمایشی زیر و رو کردم و دوباره به سمت پایین حرکت کردم در را گشودم و گفتم
خداحافظ.
خوشبختانه سعید در حیاط نبود سوار ماشین شدم و از حیاط بیرون زدم. باید شهره را از طینت سعید اگاه میکردم اما چگونه ؟ با برققراری تماس تلفنی ممکن بود که دوباره شماره م دست سعید بیفتد.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان
#عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺