ریحانه 🌱
#پارت22 با صدای خیلی آهسته اذان صبح از پایین بیدار شدم بعد از خوندن نماز سراغ کیف مدرسم رفتم و برا
❣زبان عشق❣ اومدم تو خونه و در رو بستم از پشت در شیشه ای نگاهش کردم رفت تو خونه یکم دلم به حالش سوخت دوست داشت باهام حرف بزنه ولی نمی دونم چرا از همون بچه کی هم کنارش نمی تونستم مهربون باشم شاید دوسش دارم حسم رو نمی فهمم تنها چیزی که مدام تو سرم می چرخه اینه که باید حالشو بگیرم. نهار خوردم و رفتن تو اتاقم یکم با کتاب هام بازی کردم حس درس خوندن نداشتم نگاهم به گوشی افتاد روشنش کردم قبلا با گوشی مامان کار کرده بودم پس الان نباید بازی با این گوشی کار سختی باشه نیم ساعتی تمام برنامه ها رو باز کردم و ازشون سر دراوردم امیر رو از بلاک درآوردم که بلافاصله پیامش اومد _چقدر دیر چشمم خشک شد از بس به گوشی نگاه گردم به گوشی نگاه کردم پیامش رو با چشم بالا پایین کردم پیام بعدی که رو گوشی ظاهر شد احساس کردم یه لیوان آب یخ روی سرم ریختن _دوستت دارم. چقدر پشت گوشی مهربون بود وقت هایی که پیش همیم یا ناراحتم می کنه یا به یه چیزی که اصلا مهم نیست گیر میده گوشی رو پرت کردم روی تخت دوباره مشغول کتابهام شدم ناخواسته چشمم می رفت سمت گوشی تمام حواسم به "دوستت دارم" امیر بود حسی که دارم رو تا حالا تجربه نکردم نه خوشحالم نه ناراحت سرم رو روی میز گذاشتم و انقدر فکر کردم تا خوابم برد. با حس درد توی گردنم چشم هام رو باز کردم همه جا تاریک بوددستم رو سمت کلید برق بالای میزم بردم به پایین فشار دادم روشن نشد به خاطر تاریکی محضی که اطراف بودم متوجه شدم که برق رفته کور مال کورمال سمت تخت رفتم و دستم رو روی تشک کشیدم گوشی رو پیدا کردم و چراغ قوه ش رو روشن کردم رفتم پایین چند بار مامان و بابا رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد سمت تلفن خونه رفتم تا زنگ بزنم تلفن بیسمی بود و با برق کار می کرد تلاش کردم با گوشی خودم شماره بابا رو بگیرم که صدای حانمی از پشت گوشی بهم خبر داد که شارژ ندارم سمت اپن رفتم که متوجه گوشی مامان شدم که طبق معمول روی اپن جا گذاشته بود. گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم بوق های منظم پشت سر هم به بوق تند تند اشغال رسید ولی جواب نداد ترسیده بودم هم از تاریکی هم از تنهایی. نشستم کنج آشپزخونه سرم رو گذاشتم روی پام و اروم اشک ریختم چرا هیچ کس نیست . همش فکر میکردم که الان از تو دیوار یکی بیرون میاد من رو با خودش میبره جرات اینکه سرم رو از رو پام بالا بیارم رو نداشتم از ترس مدام چشم هام رو بیشتر به هم فشار می دادم و به خودم جمع تر می شدم صدای بالا و پایین شدن دستگیره در خونه باعث ترس بیشترم شد به معنای واقعی داشتم سکته میکردم قلبم تند تند میزد و زبونم لال شده بود حتی توان جیغ زدن رو هم نداشتم با صدای دنیا گفتن امیر آرامش کلا بهم برگشت از اول میتونستم بهش زنگ بزنم ولی دوست نداشتم بیاد هم شارژ نداشتم. _دنیا جان کجایی؟ _اینجام ،یه دقیقه صبر کن هیچی سرم نیست از توی کشوی کابینت یه دستمال بزرگ برداشتم و انداختم روی سرم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣