#پارت_1
#عشق_بی_بیرنگ
با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود.
از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم.
با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود.
مضطرب جلو رفتم و گفتم
چی شده؟
لبخندی زدو گفت
همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه
خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد.
کنار خیابان ایستاده بودم.ساعت هشت شب بود و هواتاریک نم بارانی هم میبارید. اتوبان خلوت بود و هراز چند گاهی ماشین ها با سرعت از کنارم میگذشتند. شارژ موبایلم هم تمام شده بود.
پژو خاکستری ایی کنارم ایستاد.
شیشه را پایین دادو گفت
ابجی مشکلی پیش اومده؟
کمی اورا ورانداز کردم. موهای فرفری روغن زده ش تو جهم را جلب نمود. این پا و ان پا کردم و مدتی تامل نمودم.چاره ایی جز اعتماد به او نداشتم.
ماشینم خاموش شده.
تیز ماشینش را پارک کردو پیاده شد . نگاهی به سراپایش انداختم بالاتنه اش نسبت به پاهایش بزرگتر بود و برخلاف اطرافیان من که همه کت و شلوار پوشیده بودند. شلوار لی زاپ داری به همراه تیشرت عکس داری به تن داشت.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان
#عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلام
عزیزان این رمان اشتراکی ایست🌹