ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_37 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان گلجان با ورود خاله مهناز به خانه هق هقم شدت پیداکرد مهناز بالای سرم امدو با گریه گفت _ الهی برات بمیرم، دستش بشکنه ، کمی وراندازم کردو گفت _ خوبی؟ _تروخدا پاشو تا نیومده فرار کنیم _فرار کنیم؟ پدرشو در میارم . بیچاره ش میکنم ، باید جوابگوی کارش باشه _خاله ولش کن بیا بریم نگاهی به پشت سر خاله مهناز انداختم و گفتم _ با اقا یاسر اومدی؟ _یاسمن و یاشار تو ماشینن نگاهش دور خانه چرخید و گفت _ کجاست این نامرد حروم*زاده _رفت _از کجا رفت _از در اشپزخانه یاسر به سمت در اشپزخانه رفت و لحظاتی بعد گفت _ اینجا کسی نیست خاله مهناز بدن رنجورم را بلند کرد مرا روی مبل نشاند، برایم یک لیوان اب قند اورد.کمی از اب قند خوردم خاله زخم لبم را با دستمال پاک کرد با باز شدن در هینی کشیدم از ترس دست خاله را گرفتم و گفتم _ خاله نری ها _نه عزیزم با دیدن شهرام ومرجان خیالم راحت شد شهرام گفت _ سلام مهناز ازجایش برخاست و گفت _چه سلامی چه علیکی _من شهرام محمدی هستم برادر اقا فرهاد ، ایشونم مرجان همسرم هستند. مکثی کردو گفت _ ببخشید شما _شمافکر کن مادر گلجان _اخه ایشون گفتند مادر ندارن گویا به رحمت خدا رفتند. مهناز مکثی کردو گفت _ من یه بنده خدام.اومدم به یه مظلوم کمک کنم. شهرام ومرجان نزدیک امدند شهرام به سمت یاسر دست دراز کرد با او دست دادو سپس مقابل من نشست، مرجان به ارامی سلام کرد و کنار شهرام روبروی یاسر نشست. مهناز کنارم نشست و گفت _ بی کس و کار گیر اودید؟ شهرام لبش را گزیدو گفت _ خداشاهده من الان چندروزه که متوجه این موضوع شدم ،اعصابم داغونه، خداخودش میدونه چقدر ناراحتم و به واسطه این کار اون احمق الان شرمنده همتونم. مهناز نگاهی به من انداخت و گفت _ ببینش. این دختر شکل عروسک بود ببین چیکارش کرده شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت _خیلی کارش زشت بوده از خود عسل بپرسید که من چقدر سعی میکردم همه چیزو درست کنم اما الان واقعا نمیدونم باید چی بگم ، من شرمنده م. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁