🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_207
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️
#فریده_علیکرم
_پررو نیستم، مثل عسل بی کس و کار و بی دست و پانیستم
برخاستم و گفتم
_میشه لطفا بس کنید، من الان استرس دارم زنم تو اتاق عمله شمادوتا اینجا مثل سگ وگربه افتادید به جون هم.
همه ساکت شدیم، لحظاتی بعد صدای گوشی مرجان بلند شد ، گوشی اش را در اورد سپس سایلنت کردو در کیفش انداخت، مدتی بعد صدا دوباره تکرار شد.
شهرام گفت
_میشه بپرسم کیه؟
_ریتاست
_چرا جواب بچمو نمیدی؟
_وقتی هیچ اختیاری روش ندارم، چه جوابی بدم؟ من دوروز فرستادمش سفر تو این قشقرق رو راه انداختی، همیشه حسادت هاشو میزدی تو سر من که تو نتونستی بچه تربیت کنی. منم دیگه کاری به ریتا ندارم.
_الان هم میگم اگر به فکر تربیت بچه ت بودی سعی میکردی جور دیگه من و راضی کنی هم سرکارت بری و هم تو زندگیت باشی.
مرجان پوزخندی زدو گفت
_تورو راضی کنم؟
در پی سکوت شهرام با قاطعیت گفت
_من نه احتیاج به پول تو دارم، نه زندگیت و نه اجازه ت ، یه بار دیگه هم بهت گفتم الان تکرار میکنم، من مثل عسل بی کس و کار و بی دست و پا نیستم اگر میخوای با من زندگی کنی شرایط مثل قبله و باید بابت اون دوتا سیلی ایی که به من زدی عذر خواهی کنی.
من شاکیانه گفتم
_مرجان
_بله
_چرا میگی من مثل عسل بی کس و کار نیستم؟ مگه بی کس و کاری عسل چه ربطی .....
کلامم را قطع کردو گفت
_یک ماه از عقدت با ستاره گذشته بود . مست و پاتیل تو پارتی گرفتنش رفتی کلانتری زنتو اوردی از ترس باباش کلاهتو یه کم گذاشتی بالاتر و به همه گفتی
جشن فارغ التحصیلی دوستش بوده
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_الان اون مسئله چه ربطی به تو داره؟
_ازت سوال دارم، چطوریه عسل باید به خاطر یه سفر بی اجازه رفتن اینقدر تنبیه بشه اما ستاره با اون کارهایی که میکرد ......
شهرام جلو امدوگفت
_میشه بس کنی؟
مرجان رو به من ادامه داد
_میدونی فرهاد تو از ترس بابای ستاره، جرأت نداشتی بهش بگی بالای چشمت ابروإ ، اما این بیچاره سر کوچکترین مسئله به بدترین نوع ممکن کتک میخوره صداشم در نمیاد.
سرم را پایین انداختم مرجان سرجایش نشست وگفت
_مگه ما چیکار کردیم؟ یه سفر رفتن که این .....
شهرام گفت
_بس کن دیگه مرجان.
مرجان با بغض گفت
_داشتند لباسهاشو در میاوردند ببرنش اتاق عمل بدنشو دیدم .....
سپس اشکهایش را پاک کردو گفت
_پرستاره به من گفت اینو از زیر دست داعش اوردید؟
سرجایم نشستم سرم را لای دستانم گرفتم مرجان ادامه داد
_اخه بی انصاف ادم با دشمنش هم اونکارها رو نمیکنه.
در باز شد پرستار از اتاق خارج شد وگفت
_همراهان خانم شهسواری؟
فرهاد برخاست و سراسیمه گفت
_بله
_خدارو شکر حال بیمارتون خوبه، الان تو ریکاوری بهوش اومده منتقل میشه به مراقبت های ویژه
فرهاد گفت
_میشه من ببینمش؟
_شما همسرشون هستید؟
_بله
_شمارو نمیخواد ببینه سپس روبه مرجان گفت
_خانم دکتر فتوحی شما میتونید بیایید بالای سرش
مرجان داخل اتاق شدو در رابست...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁