#پارت20
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم:
_دلم براش تنگ شده.
متاسف نگاهم کرد.
_خیلی سخته میدونم. هر چی باشه مامانت بوده.
صدای بسته شدن در خونه و مرجان گفتن رامین، باعث شد تا مرجان ازم فاصله بگیره پیش داییش بره. پا تند کردم و سمت در رفتم تا مبادا رامین نزدیکم بشه حرف های تلخ شکوه خانم رو دوباره بهم بگه حرفشون طولانی شد بعد از ده دقیقه مرجان با شتاب سمتم اومد.
_وای نگار دیر شد. خیلی دیر شد.
حوصله ی غر زدن نداشتم با سرعت تمام به مدرسه رسیدیم. صف های اخر کلاس ها وارد سالن میشدن با شتاب خودمون رو به انتهای صف رسوندیم.
خانم اینانلو دست به سینه و با اخمی که همیشه چاشنیه پیشوننیش بود، نگاهمون کرد.
اهسته پشت سر بچه ها راه رفتم و دعا می کردم که چیزی بهمون نگه بالاخره بهش رسیدیم.
_پروا، صولتی، بیرون از صف.
من همیشه اینجور مواقع سکوت می کردم ولی مرجان شلوغ کاری می کرد.
شروع کرد باهاش چونه زدن و التماس کردن بالاخره خانم اینانلو رو راضی کرد رو به من گفت:
_بیا بریم نگار.
ناظم بد اخلاق مدرسه به من چپ چپ نگاه کرد.
_شما برو با صولتی دفتر کار دارم.
مرجان نرفت که با تشر بهش گفت:
_برو دیگه.
ناراحت رفت چند باری برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.
همه رفتن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_صولتی برو دفتر تا بیام.
دلشوره و اضطراب به گرسنگیم اضافه شد سرگیجه اومد سراغم سمت دفتر قدم برداشتم هنوز چند قدم برنداشته بودم که چشم هام سیاهی رفت نتونستم تعادلم رو حفظ کنم.
صدای ناواضح خانم اینانلو رو می شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی شدم. چشم هام باز بود ولی انقدر دیدم تار بود که متوجه افراد بالای سرم نمی شدم. با کمک دو نفر که نمی دونستم کیا بودن بلند شدم و سمت دفتر رفتم. روی مبل توی اتاق خانم مدیر خوابیدم.صدای هم زدن قاشق توی لیوان تنها صدایی بود که میشناختم.
احتمالا کسی داره برام اب قند درست می کنه دستی زیر سرم قرار گرفت و کمک کرد تا مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان رو بخورم.
_خوبی صولتی?
به چشم های نگران خانم ضیاعی، مدیر مدرسه نگاه کردم.
به زور لب زدم:
_خوبم خانم.
_چرا از حال رفتی?
_نمی دونم.
_صبحانه خوردی?
با سر گفتم نه.
_به خاطر همونه پس.
بلند شد و سمت میزش رفت.
_خب دختر خوب ادم صبحانش رو میخوره.
روی صندلی نشست.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا به سمتش برگردم.
_مثل اینکه کلا تفریحی زندگی می کنی صولتی، هر وقت دلت بخواد میخوری ،میخوابی، مدرسه میای.
خانم ضیاعی برعکس معاونش صداش غرق در ارامش بود.
_چند روز غیبت داشته مگه.
_بالای بیست روز.
با چشم هام گشاد نگاهم کرد
_چرا?
_خانم اجازه ما مادرمون...
اینانلو حرفم رو قطع کرد.
_من نمی دونم خدای نکرده این مادر ها فوت کنن دانش اموز ها چه بهونه ای دارن.
چشم هام پر اشک شد و سرم رو پایین انداختم.
خانم مدیر پرسید:
_مادرت چی صولتی?
به زور سرم رو بالا اوردم نگاهش روی اشک صورتم خیره موند
_فوت کردن.
اشکم اروم اروم کل صورتم رو گرفت.
هر دو متاثر شدن، ضیایی از پشت میزش بیرون اومد و کنارم نشست.
_عزیزم، تسلیت میگم.
تسلیت چه واژه ی غریبیه این روز ها برای من. سر فوت پدرم عمو اردلان هوام رو داشت و مادرمم بود، بهش تکیه کردم. سر مادرم نه عمو اردلان بود نه احمد رضا با چند تا از هم سایه ها مامان رو به خاک سپردم هیچ کس حواسش برای تسلیت گفتن به من نبود. مرجان حواسش به داییش بود و من کاملا تنها بودم.
نمی دونم چی شد که یهو خودم رو توی بغل خانم ضیاعی انداختم و گریه کردم.
انقدر اشک ریختم تا اروم شدم تمام مدت تو آغوشش ازم استقبال کرد و نوازشم کرد. گریه هام که تموم شد ازش فاصله گرفتم.
متوجه چشم های اشکیش شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕