ریحانه 🌱
#پارت49 💕اوج نفرت💕 صبح برای صبحانه بیرون نرفتم. مرجان یه لقمه بهم داد همون رو تو اتاق خوردم. لباسم
💕اوج نفرت💕 توی کلاس تمرکزم رو از دست دادم، معلم متوجه شد و چند باری بهم تذکر داد، ولی دست خودم نبود. احترامی که سرچشمش از یک نگاه محبت امیز، ازجنس مخالف بهم گذاشته شده بود، من رو که تا اون روز به هیچ مردی فکر نکرده بودم درگیر کرده بود. مدام ذهنم رو سمت خودش می کشوند. حسی درونم میگفت که نباید به این نگاه اهمیت بدم. اما کمبود محبتی که بعد از فوت مادرم بهم حمله کرده بود اجازه نمیداد تا به صدای درونم اهمیتی بدم. زنگ مدرسه که خورد با مرجان بیرون رفتیم. اولین قدم رو بیرون از حیاط گذاشتم که با رامین چشم تو چشم شدم. لبخند موجهی رو لبش بود و سرش رو خیلی جذاب برای من تکون داد. تمام دلم پایین ریخت، کسی تا حالا اینجوری نگاهم نکرده بود. رامین با نگاهش بذر محبتش رو تو عمق وجودم کاشت، ناخواسته بهش لبخند زدم. مرجان متوجه نگاه هامون نشده بود با دیدن داییش خوشحال شد و سمتش دوید. من همیشه اینطور مواقع عقب می ایستادم تامرجان برگرده. ولی این بار پشت سر مرجان رفتم و با کمی فاصله کنارشون ایستادم. تشنه ی محبت بودم. _سلام رامین نگاهش رو ازم گرفت و به زمین نگاه کرد. _سلام،خوبین? تمام عضلات صورتم به جنب و جوش افتادن و لبخند پهنی توی صورتم ظاهر شد. به من گفت خوبی لبم رو به دندون گرفتم _خ...خیلی ممنون. از شدت هیجان تند تند نفس می کشیدم. نگاهش بین من و مرجان جابه جا شد رو به هر دومون گفت: _خیلی دوست دارم تا خونه همراهیتون کنم ولی یه کار مهم دارم از اینجا رد میشدم گفتم اول ببینمتون بعد برم. مرجان به شوخی گفت: _دایی چرا لفظ قلم حرف میزنی مثل همیشه باش. مرجان نمیدونست با این حرف چه بلایی سر قلب من اورد. رامین به خاطر حضور من لحن صحبت کردنش رو تغییر داده بود. با چشم و ابرو به مرجان گفت که ساکت باشه . _دایی جان من همیشه همینجوری ام. مرجان نگاه مشکوکی به من و رامین انداخت و ابروهاش رو بالا داد نفس عمیقی کشید. بعد از خداحافظی گرم رامین سمت خونه قدم برداشتیم. _نگار. توی عالم خودم.بودم ولی صدای مرجان رو میشنیدم. _هوم. _داییم چش بود? _من چه میدونم. _اخه تو هم یه چیت میشه! 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕