💕اوج نفرت💕 _چرا نمیاید درس بخونید؟ مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت آروم گفت: _داداش فردا تعطیلیم! تیز نگاههش کرد. _پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید! چپ چپ نگاهش کرد. _زود بیاید اتاق درستون رو بخونید. رفت و در اتاق رو محکم کوبید. مرجان با لبخند نگاهم کرد. _خب پس فردا هم تعطیلیم . بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه. از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برداشتمش.‌ مرجان ریز ریز میخندید. _مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه! _چی کار کنم دست خودم نیست. وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم و وارد شدیم. پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود. بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید. احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت: _بس میکنی یا بیام؟ مرجان خودش رو جمع و جور کرد. سرش رو به کتاب مشغول کرد. پشت به ما رو به پنجره ایستاد. از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود. تواتاق بی‌خودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم: _من نمی تونم درس بخونم. مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد: _دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه. صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم. _مگه نمی گم حرف نزن؟ چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت: _حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه. با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم؟ _چه سوالی؟ ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود. یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم. _از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم. _اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس. _سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده. _عیب نداره بپرس... در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد. _احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر. روبروی مادرش ایستاد. _زنگ بزنی چی بگی؟ مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما. _بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش. _مادر من زور که نیست! _من باید بدونم چی شده! دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفترخونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد؟ _اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه. _تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده. سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم: _سلام. _سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی؟ به احمد رضا نگاه کردم. _مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن! _چرا اینجا؟ _مثل همیشه. دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم. _تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم؟ دستش رو روی بازوش گذاشت. _تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕