#پارت86
💕اوج نفرت💕
بازوم اسیر دست هاش بود، صدای دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم.
صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد، در انباری رو باز کرد و من به داخلش پرت کرد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه. رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث ترس بيشترم میشد.
دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد.
_انقدر نمک به حرومی کثافت?
_من...من
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی?
_آقا به خدا من ...
با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد.
با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم.
دوباره اون کابوس لعنتی، به سختی نشستم خاستم از تخت پایین بیام که درد مچ پا، که همیشه مهمون هر روز صبحمه اجازه نداد.
پام رو بالا اوردم و شروع کردم به ماساژ دادنش.
اگه اون شب اجازه ی حرف زدن بهم میداد، قبل از اینکه وحشیانه به جونم بیافته، شاید الان زندگی خوبی داشتم.
نفس عمیقی کشیدم.
ناشکر نیستم. شرایط الانم و جدایی از اون محرمیت خیلی خوبه. ولی فکر اینکه یه روزی باید برگردم تا تکلیف الباقی محرمیت مشخص بشه تمام خوشی هام خراب میکنه.
با هر زحمتی بود از تخت پایین اومدم. چند قدم لنگون لنگون برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
عمو اقا توی رکوع نماز بود. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم بیرون اومدم. در دستشویی رو که بستم عمو اقا گفت:
_از یه ارتوپد برات وقت گرفتم. باید تکلیف این درد معلوم بشه.
_سلام.
_سلام دخترم، خوبی?
_ممنون، صبح بخیر.
_صبح تو هم بخیر. اگه دیگه خوابت نمیاد صبحانه اماده کنم با هم بخوریم.
_اجازه بدید نماز بخونم، خودم می زارم.
لبخند رضایت بخشی زد. به اتاقم برگشتم نمازم رو خوندم سلام نماز رو که دادم سر به سجده گذاشتم
خدایا یا این حس عذاب وجدان رو ازم دور کن، یا نسبت به استاد امینی بی خیالم کن.
نمی فهمم این حس خوب رو که هیچ جوره نمی تونم از خودم دورش کنم. هر چی تلاش میکنم برای دوریش بیشتر بهم نزدیک میشه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕