#پارت92
💕اوج نفرت💕
چند لحظه بعد عمو اقا برگشت. از نگاهش میشد حالش رو فهمید
هم دوست داشت سرزنشم کنه، چون از نظرش من باید قوی باشم و نباید جلوی کسی احساس ضعف نشون بدم. هم دلخور بود که به اون سرعت به پروانه شماره دادم.
شاید متوحه شده که از روی عمد ایستادم تا حرف هاشون رو بشنوم.
اگه در رابطه با خودم نبود این کار رو نمی کردم. پشت میزش نشست برگه ها رو مرتب کرد.
من ولی تمام حواسم پیش فردایی بود که باید شماره ی استاد رو
ازپروانه بگیرم طوری که متوجه علاقم به استاد نشه.
_پاشو بریم.
به عمو اقا که حاضر اماده بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.
_کجایی نگار?
فوری ایستادم.
_ببخشید حواسم نبود.
دلخور نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.
_برو جلوی اینه خودت رو مرتب کن، بیا تو ماشین منتظرتم
سمت در رفت و ادامه داد.
_کلید رو می زارم روی میز در قفل کن بعد بیا.
_چشم.
جلوی اینه ایستادم موهام رو زیر روسری بردم کلید رو برداشتم که صدای تلفن بلند شد.
با فکر اینکه میتراست گوشی رو برداشتم.
_بله.
کسی جواب نداد، دلم یهو پایین ریخت. نکنه اون باشه، خدایا چه کار اشتباهی کردم.
_دختر جان تو چند سالته?
صداش باعث شد تامطمعن بشم این تلفن از تهران نیست.
_ببخشید شما ?
صداش پر بود از حرص وعصبانیت.
_مهینم.
عمو اقا اگه بفهمه من با همسر سابقش حرف زدم حتما عصبی میشه.
_من منشیشون هستم. سی سالمه، ایشون خودشون نیستن، اومدن میگم که تماس گرفتید.
_همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش.
از ترس گوشی رو گذاشتم فوری بیرون رفتم در رو قفل کردم. عمو اقا تو ماشین منتظر بود سوار شدم و کلید رو روی داشبورد گذاشتم
_چقدر دیر کردی?
_ببخشید رفتم دستشویی.
نباید دروغ بگم ولی اصلا حوصله ی سرزنش و نصیحت ندارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕