ریحانه 🌱
#پارت_113 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم من نمیتونم اینکارو بکنم پس بشین و تماشا کن، مرتضی
🦋🦋 به قلم با کلافگی گفتم چی بگم؟ کارهای امیره دیگه. مجید و سعید سر تخت مانشستند با زیبا سلام و احوالپرسی کردند. مجید رو به امیر گفت پس قلیونت کو؟ امیر ابرویی بالا دادو گفت من قلیون نمیکشم که از ان پوزخندهای حرص در بیارش زدو گفت به به چه پسر خوبی. امیر و سعید خندیدند. نگاهی به زیبا انداختم و خنده م راپنهان کردم. زیبا رو به امیر گفت عزیز اگر قلیون دوست داری خوب سفارش بده. مجید روی پای خودش زدو گفت خیلی خوب،اجازه ش هم که صادر شد. سپس رو به قهوه چی گفت اقا لطفا دوتا قلیون برامون بیارید. گارسون جلو امد طعم قلیان را پرسیدو سپس رفت و با دو پایه قلیان امد. مجید نگاهی به من انداخت و گفت عاطفه خانم.اگر اجازه هست.... کلامش را بریدم وگفتم عباسی هستم لبش را ورچیدو گفت اینجا که شرکت نیست. خونه خالتون هم نیست. امیر اشاره ایی به مجید کردو گفت سربه سرش نگذار. گوشی ام را در اوردم و برای امیر نوشتم میشه خواهش کنم سوئیچتو بدهی من و زیبا بریم؟ امیر نگاهی به گوشی اش انداخت و برایم نوشت ببین زیبا میاد باهات مجید رو به زیبا گفت کلا اخلاق این دو تا خواهرو برادر همینه. زیبا متعجب گفت بله ؟ نشستیم تو جمع ، حرفهاشونو واسه همدیگه اس ام اس میکنند. ارام رو به زیبا گفتم میای ما بریم اینها بمونن اینجا؟ زیبا سرش را به علامت نه بالا دادو گفت با امیر،از اینجا میخواهیم بریم وقت اتلیه بگیریم. هر موقع خواست بره من برت میگردونم. برم دیگه امیر و صاحب نیستم. سرم را پایین انداختم و ادامه ندادم. امیر سفارش نهار دادو با مجید و سعید صحبت میکرد. من هم سرگرم بازی با گوشی ام بودم. و به مرتضی فکر میکردم. هر طور شده باید بهش زنگ بزنم و از اومدن به جلوی در خونه منصرفش کنم. پیشنهاد شهره بی رحمانه بود. مرتضی و خوبی هایش، ساعات خوشی که کنارش داشتم به من این اجازه را نمیداد که این حرفها را بزنم و برای همیشه از خودم خاطره ایی تلخ بجا بگذارم. اما شهره هم پر بیراه نمیگفت. اگر بیاد جلوی در خونمون که با امیر در گیر میشه . مسلما اونم در مقابل امیر کوتاه نمیاد . اگر خدایی نکرده بلایی سر کسی بیاد هممون بیچاره میشیم. کمی با غذایم بازی کردم امیر گفت عاطفه چرا غذاتو نمیخوری ؟ نگاهی به امیر انداختم وگفتم اشتها ندارم. مجید گارسون را صدازد . اقای جوانی جلو امدو گفت بفرمایید خیلی جدی و مودبانه گفت عذر خواهی میکنم، میشه لطفا یکم اشتها برامون بیارید؟ امیر و سعید ریز میخندیدند. گارسون متعجب گفت بله. مجید با خنده گفت این خانم اشتها ندارند. اگر یکم اشتها براشون بیارید ممنونتون میشم. گارسون خندیدو در حالی که تخت مارا ترک میکرد گفت امری داشتید در خدمتونم. امیر با خنده گفت مجید دست از این مسخره بازی هات بردار. حوصله کل کل با مجید را نداشتم. کمی از غذایم را خوردم و بشقابم را کنار نهادم. تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره شهره انداختم و رو به امیر گفتم من الان میام. نگاه معنی دار و سوالی امیر باعث شد صفحه گوشی مرا به سمتش بچرخانم مجید با پرویی توی گوشی من خم شدو گفت اخ اخ شهره س،جوابشو نده الان اشکتو در میاره. نگاه خیره ایی به مجید انداختم . ۱۱۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺