🦋🦋 به قلم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز مازیار فلاحی بغضم تشدید شدو سیل اشک از چشمانم جاری گشت مرتضی ارام گفت بله کمی مکث کردم . امیر گوشی را از من گرفت و روی حالت پخش گذاشت. مرتضی دوباره گفت الو امیر اشاره ایی به من کرد. چشمانم را بستم وتند و سریع گفتم دست از سر من بردار ازت خواهش میکنم. من از تو بدم میاد ، اصلا دوستت ندارم . منو فراموش کن. سپس چشمانم را باز کردم سکوت بینمان حکم فرما شد. من ادامه دادم. دوستت ندارم. نمیخوامت ، دیگه هم دلم نمیخواد ببینمت. رنگ قرمز روی صفحه را لمس کردم. از شدت ناراحتی لرز به اندامم نشسته بود. امیر به من خیره بود و من در حالی که سفیدی تختش را نگاه میکردم گفتم زنگ بزن به مجید بگو بیاد منو از اینجا ببره. من دیگه خسته شدم. امیر صورتش را خاراند و گفت من نمیخوام تو به زور ازدواج کنی چشمانم را بستم. اشکهایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و خیره به امیر ا دامه دادم. هیچ اجباری نیست. من خودم انتخابش کردم. بلند شو بریم دنبال زیبا. توراه باهم صحبت میکنیم. من نمیام. بلند شو خودتو لوس نکن. با این لباس های اداری هم نیا . برو لباسهاتو عوض کن. برخاستم و به اتاق خودم امدم. مانتو و شال ابی یخی م را پوشیدم و در اینه نگاهی به خودم انداختم. یاد پوریا افتادم. پارسال همین موقع ها بود که من این ست را خریدم. فردای انروز برای مراسم بله برون ترانه دختر دایی م پوریا کت و شلوار ابی یخی به تن کرده بود. در ان مراسم همه مارا با انگشت به هم نشان میدادند. اه پوریا، جای خالی تو در زندگیم چقدر شدید احساس میشود. از اتاق خارج شدم امیر سراپایم را ور انداز کردو گفت. بریم؟ سر تایید تکان دادم و بدنبالش از خانه خارج شدم. کنارش نشستم ۱۲۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺