به قلم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد سرمی هم در دستم بود. اطرافم را نگریستم امیر را دیدم که از پنجره بیرون را نگاه میکند. متوجه حضور خودمدر مطب و یا کلینیک شدم. امیر به سمت من چرخید تندو سریع چشمانم را بستم ، نمیدانم بی حوصلگی بود یا ناراحتی خیلی عمیق که دلم نمیخواست با او چشم تو چشم شوم. صدای گام هایش را میشنیدم که به سمتم می امد. دستم را گرفت و ارام گفت همه چی بخاطر خودت بود عاطفه، اون بدرد تو نمیخورد. گوشه چشمانم خیس شدو خیسی اش لای موهایم رفت ، امیر اشکهایم را پاک کردو گفت چشمهاتو باز کن عاطفه چشمانم را گشودم و به امیر خیره ماندم نگاهم سرشار از حرف های ناگفته بود. کمی به من خیره ماندو سپس نگاهش را از من دزدید. پرستار وارد اتاق شد با من صحبت میکرد اما من متوجه حرفهایش نبودم. سرم را از دستم کندو برخاستم. با امیر به خانه امدیم. مامان به استقبالمان امدو گفت حالت خوبه؟ سرتایید تکان دادم و او ادامه داد بجای اینکه غش کنی و از حال بری یکم به فکر خودت باش، پوریا گل سر سبد فامیل بود اونو پروندی رفت این پسره مجید هم دهن پر کنه، زنش بشی همه انگشت به دهن میمونن. متعجب به مامان گفتم چی میگی؟ فردا عقد دختر داییته ناراحت شدی ، حقم داری اخه اون از تو چهار سال کوچکتره. سرتاسفی برای مامان تکان دادم و مامان رو به امیر گفت بگو این پسره مجید بیاد جلو دیگه، چقدر میخوای صبرکنی؟ امیر مکثی کردو گفت حالا ببینم چی میشه. حالا ببینم چی میشه نداریم اون منتظر خبره ،بهش بگو ما مشکلی نداریم هروقت دوست داشتید تشریف بیارید. امیر سرتاسفی تکان دادو گفت یه اتفاقهایی افتاد که دیگه باید صبرکنم ببینم مجید خودش چی میگه. مامان با زیرکی به من گفت تخم خودتو کردی اره؟ اینم پروندی؟ سپس رو به امیر ادامه داد هزار بار بهت گفتم اینقدر دست دست نکن. امیر با کلافگی گفت ساعت چهار بعد از ظهره من از صبحه گرسنه م. توهم پل صراط درست کردی برو کنار بیاییم تو یه لقمه غذا بخوریم. وارد خانه شدیم. نگاهی به بابا انداختم سرجای همیشگی و پای بساط چرتش برده بود. رد نگاه مرا امیر دنبال کرد، سر تاسفی تکان دادو با تن صدای ارام گفت یک کم سرم خلوت شه بابارو میبرم کمپ ، داره خودشو نابود میکنه. مامان هم با تن صدای پایین گفت خودتو تو دردسر ننداز اون ترک نمیکنه. اخه مصرفش رفته بالا ولش کن پسرم، اون یه عمریه همینه، هروقت من یادمه یا مشروب میخورد یا میکشید یا خانم بازی میکرد. اشاره ایی به من کردو گفت این تحفه رو ردش کنم بره تکلیف خودمو معلوم میکنم. امیر با اخم رو به مامان گفت چی؟ مامان وارد اشپزخانه شد به دنبال او من و امیر هم راهی شدیم. مامان گفت سهم ارث پدریم رو تو شمال میفروشم. مهریه و حق وحقوقمو از بابات میگیرم خودمو خلاص میکنم. یه خونه دو طبقه میگیریم و دوتایی از اینجا میریم، یه واحد تو یه واحد من. امیر با اخم رو به مامان گفت پس بابا چی؟ اون یه عمر منو چزونده، بشینه تنهایی بکشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺