سه ماه از ازدواجم گذشته بود که خواهر شوهرم دانشگاه شهر قبول شد و اومد خونمون... منم خوشحال بودم که از تنهایی در میام... هرروز دوستشو میاورد خونمون و داخل اتاق درس میخوندن.. اونروزم دوستشو آورده بود...من اونروز رفتم دکتر ولی نوبتم نشد و زود برگشتم... وقتی برگشتم کفشهای همسرم دم در خونه بود...ولی اونکه اینموقع برنمیگشت.. وقتی وارد سالن شدم بدترین صحنه عمرمو دیدم...👇 https://eitaa.com/joinchat/1213858281Cbd14a02eec