•به نام خدا• رمان آدم و حوا امیرمهدی – بلند شین کمی قدم بزنیم . مات نگاهش کردم . نگاهش به رو به روش بود . باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن . مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن . پاهام یارای همراهیش رو نداشت . میترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم . برگشت به سمتم . امیرمهدی – بلند شین . من – نمی تونم . امیرمهدی – باید حرف بزنیم . انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم . من – نمیام . هر چی می خوای بگی نشنیده قبول دارم . می خوای تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم . عصبی شد . امیرمهدی – اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ی همه چی رو باید بخونیم. بلند شین . همونجور که پای اشتباهتون وایسادین پای قول و قرارمون هم وایسین . الان همه ی دنیا رو هم به هم بریزیم نه چیزی عوض می شه و نه گذشته پاك می شه . اخمش بیشتر شد . امیرمهدی – من نمی فهمم چرا هر مسئله ای پیش میاد شما سریع جا می زنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم میخواین اینجوری باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمی تونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوس باشه ،باید پشت مرد باشه . اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی می تونم گره های زندگیمون رو بازکنم ؟ بلند شدم ایستادم . من – خب .. من باید زودتر حرف می زدم . زودتر می گفتم .... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد . امیرمهدی – چرا فکر می کنین به این چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم . اون شبم گفتم ، می خوام با عقل جلو برم . پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم . من – تو که از چیزی خبر نداشتی ! نفس عمیقی کشید . امیرمهدی – مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون می خواسته لباس نمی پوشیدین؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمی کردین؟ ناباور نگاش می کردم . از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟ امیرمهدی – چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد ، بارها به خودم گفتم این چیزا رو . به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو . ولی هربار چیزای دیگه هم می دیدم . مثل حجابتون ، که لحظه به لحظه بهتر از قبل میشد . نماز خوندنتون . روزه گرفتنتون . دعا کردنتون . مثل کودك نوپا ، قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم . پس سعی کردم راهنمای خوبی باشم نه اینه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته . هیچوقت بچه ای رو به صرف اینکه بلد نیست راه بره دعوا نمی کنن یا اگر زمین خورد طردش نمی کنن . در مقابلش صبر می کنن و آروم آروم باهاش پیش می رن تا دیگه نیازی به کمک نداشته باشه .اروم پلک رو هم گذاشت . امیرمهدی – من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستتون کنم نویسنده = گیسوی پاییز