•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان آدم و حوا
#پارت۱۹۲
من – آره . زیاد . به خصوص از اون روز سقوط هواپیما .
امیرمهدی – و من هر روز . و هر دفعه بیشتر از قبل . و امشب نهایتشه .
من – چطور؟
خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش .
امیرمهدی – چون این سه شب ازش خواستم که برای استحکام زندگیمون ، به شما کمک کنه . که خسته نشین . که جایی ، از این همه تغییر ، کم نیارین . و الان با این حرفتون ؛ می بینم جوابم رو به بهترین وجه داد.
لبخندی زدم .
من – در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم .
امیرمهدی – من بیشتر بهش مدیونم . چون داشتن شما بیش از لیاقت منه .
چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ میدید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟
بهش نزدیک تر شدم من – کاش زودتر محرم شیم . تحمل این دوری رو ندارم .
امیرمهدی – صبر منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدی – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
بحث رو عوض کرد . البته حق داشت . با اون بحث احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم . از یادآوری اون بچه ها ،
لبخندی زدم .
من – بچه های باهوشی هستن . هر چی می گم سریع یاد میگیرن .
سری تکون داد .
امیرمهدی – می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن.
من – نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن .
امیرمهدی – می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم .
خندیدم .
من – منم می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه .
امیرمهدی – ممنونم . از اینکه انقدر پا به پام میاین .
چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیرمهدی ؟
زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود .
اون شب خوب بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه .
موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون
کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن .
شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش خبر نداره ! راست گفتن .
من و امیرمهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ی محرمیتمون برسه ...
نویسنده = گیسوی پاییز