•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت ۲۹۲
بدون اینكه نگاهم کنه به خان عمو لبخندی زد ؛ و در حالی
که کمی نفس نفس ميزد و من حدس زدم به خاطر تند اومدن به سمتمون باشه ؛ گفت:
-یه موضوع رو یادمون رفت بهتون بگیم که من ناچار شدم خودم رو سریع بهتون برسونم !
رو به روی خان عمو قرار گرفت و من رو ندیده انگاشت.
کناره های روپوش سفیدش رو کنار زد ، دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و لبخند دیگه ای تحویل چهره ی در هم و مبهوت خان عمو داد:
-راستش دکتر به بخش سپردن که دیگه کسی خارج از وقت ملاقات نیاد برای دیدن مریضتون . لطفاً به دختر
خانومتون هم بگین فقط تو وقت ملاقات برای عیادت بیان .مات چهره ی دکتر پورمند موندم.
کی این قانون جدید گذاشته شده بود که من خبر نداشتم ؟ چرا کسی حرفی به من نزده بود ؟پس اومدنم بی فایده بود ! یه لحظه دلم قد تموم دنیا گرفت !یعنی دیگه حق نداشتم امیرمهدی رو روزی سه بار ببینم ؟ من بدون این دیدن ها قطعاً برای ادامه ی حیات ، نفس کم
می آوردم.
می خواستم بهش اعتراض کنم ! که چرا چنین قانونی
گذاشتین ؟ مگه دکتر نمی دونه من نمی تونم بدون دیدن
امیرمهدی روزم رو به شب برسونم ؟ که حس کردم نوع لبخندش کمی فرق داره.
لبخندش یه لبخند دوستانه نبود یه جور لبخند پیروزی بود.
یه جور برگه ی آس.
یه جور کیش و مات.خیره به لبخندش ، مردد موندم بین اعتراض کردن و ساکت موندن !خان عمو هنوز مبهوت نگاهش ميکرد و من حدس زدم به خاطر اینه که دکتر پورمند با لفظ "دخترتون "به ملیكا اشاره کرد!
اون روز هم که درباره ی ملیكا حرف زد و خان عمو رو پدرش خطاب کرد من از اشتباه بیرون نیوردمش . چون
حس میکردم نیازی نیست بخوام نسبت اون رو دو براش مشخص کنم . مطمئناً هر حرفی باعث ایجاد بحث های
بعدی ميشد و من این رو نمی خواستم.
خان عمو نیم نگاهی به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند ، سری تكون داد:
-باشه ... ممنون ... بهش ميگم!
و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده . و این باعث شد پی ببرم
که خونواده ی امیرمهدی از این ملاقات ها خبر نداشتن و ندارن ؛ و شاید حتی محمدمهدی هم بی خبر بوده!بی شک دوست نداشت کسی از موضوع بویی ببره و این .. این .. آره ... یه جور برگ برنده برای من بود ، شاید خیلی آس نبود ولی به وقتش می تونست حكم رو به سود من تغییر بده!
پورمند در یه حرکت نمادین در حالی که می گفت " مزاحمتون نباشم "به سمت من چرخید و با بهت گفت:
-شما هم اینجایین خانوم درستكار!
بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بود ! پس چرا.......
و با صورتی که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نبود ادامه داد:
-شما بیاین . دکتر منتظرتونن .
و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم!
سری تكون دادم و بی توجه به خان عمو ، از کنارش عبور کردم و به طرف پله ها راه افتادم.
نویسنده:گیسوی پاییز