•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۱۶
من –از هرچی بگذرم از تهمتی که بهم زده بشه نميتونم بگذرم. امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش می تونستم چشم ببندم و شرمندگی این مرد ، با اون
همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمی دیدم
صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایی که توانایی هجی کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که می خواد دعوتم
کنه به آرامش یا اینكه تذکر ميده به نگه داشتن حرمت مهمون !برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاقش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من ميرم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
مامان طاهره حین رفتن پیش امیرمهدی رو به باباجون گفت:
مامان طاهره –حاج آقا!
باباجون در همون حال سرش رو تكون داد و گفت:
باباجون –حواسم هست.
و مامان طاهره نفسی از سر آسودگی کشید.وقتی مامان طاهره و نرگس رفتن ، آروم لب گشود:
باباجون –آقا داداش شما منو خوب میشناسی . ميدونی
هیچوقت مهمون رو از خونه م بیرون نمیکنم حتی اگر اون مهمون دشمنم باشه.
اخماش تو هم رفت:
باباجون –عروسم رو خیلی دوست دارم .این دختر اندازه ی امیرمهدی برام عزیزه،دستم امانته و نميدونم جواب این دل شكسته ش رو باید چه جوری بدم! سر بلند کرد و تو چشمای ناراحت خان عمو خیره شد:
باباجون –تا زمانی که عروسم رضایت نده این خانوم بهتره اینجا نیان .و اینچنین محترمانه عذر ملیكا رو خواست.خان عمو با صدای درمونده ای به ملیكا گفت:
خان عمو –شما برو پایین تا من بیام.
ملیكا با لجبازی ، خودش رو به نشنیدن زد .
ملیكا –چرا باید برم ؟ تكلیف این خانوم نباید روشن شه ؟
خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن!
ملیكا –این دختر به من توهین کرده.
خنده دار بود . عجب ادعای پوچی!
برگشتم به سمتش و ابرویی بالا انداختم و خیلی آروم
گفتم:
من –احتمالا توهین های شما هم مصلحتی بوده .. نه ؟نگاه پر اخمش به سمتم نشونه رفت.
شونه ای بالا انداختم.
خان عمو –گفتم شما برو پایین.
تو لحنش کمی غضب خودنمایی ميکرد.
ملیكا سرخورده از خشم خان عمو به سمت در رفت و منم به دنبالش . دومین نفری بود که میخواستم از خونه و زندگیم بیرونش کنم .حین پوشیدن کفشاش با نفرت نگاهم کرد و آروم گفت:
ملیكا –نميدونم چیكار کردی که انقدر حمایتت ميکنن ولی بدون خیلی زودتر از اونی که فكر کنی ميفهمن اشتباه ميکنن .
پوزخندی زدم:
من –تو غصه ی منو نخور،فكر خودت باش که بدجور خودتو نشون دادی.
ملیكا –تو از روزی که اومدی گند زدی به هرچی ریسیده بودم . تا قبل از تو همه ی این خونواده من رو خیلی قبول داشتن ولی از وقتی تو اومدی ورد زبونشون شد مارال . مارال اینجوری ، مارال اونجوری . مارال هنرمنده ،
مارال مهربونه ، مارال ازخودگذشته ست ، خدا مارالو دوست داره ، مارال هدیه ی خداست ، مارال کوفته ، مارال زهرماره ... حالم ازت به هم می خوره.
لحنش بوی نفرت میداد و عجیب غلیظ بود.با انگشت به کل ساختمون اشاره کرد:
ملیكا –اینا همه سهم من بود نه تو.
من –به خاطر این چیزا داری خودتو خفه می کنی ؟
سری تكون دادم:
من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو ميخواستی زمین تا آسمون فرق
داره.اومد حرفی بزنه که نذاشتم و سریع ادامه دادم:
من –بهتره بری . هر حرف اضافه ای که ميزنی بیشتر پی می برم به ظاهربینی و بی ارزش بودن افكارت . خودتو بیشتر از این کوچیک نكن.
پر حرص چرخید و به حالت دو از پله ها پایین رفت . و من اون روز برای بار دوم از ته دلم رفتن همیشگی کسی از
زندگیم رو از خدا خواستم.
در رو که بستم نفس عمیقی کشید و به سمت باباجون و خان عمو برگشتم. روی مبل ها نشسته بودن و آروم حرف ميزدن،نگاهی به اتاق امیرمهدی انداختم.
مامان طاهره و نرگس هنوز تو اتاق بودن . برای ثانیه ای به اتفاق های افتاده ی پشت سر هم اون روز فكر کردم.و ذهنم روی لحظه ای که صدای شكستن لیوان رو شنیدم تمرکز کرد.
نویسنده:گیسوی پاییز