نگاه خدا نفمیدم چه جوری خودم را به امیر رساندم. همه از هیئت بیرون آمدند. یکی زنگ زد به آمبولانس. صورت امیر پر از خون بود. جیغ میزدم و تکانش می‌دادم - امیر بیدار شوووو. امیر چشماتو باز کن.... منو ببین... واییی خدااایاااا. امیر..... امیر من.... عزیزدلم.... ساحره من را بغل کرد. - آروم باش. آروم‌باش. آمبولانس آمد و سوار ماشین شدیم. توی راه دستان امیر را گرفتم و می‌بوسیدم. -امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو .... امیر.... رسیدیم بیمارستان. یک‌ راس بردنش اتاق عمل... -وای خدا. باز بیمارستان؟ باز انتظار پشت در؟ نشستم و فقط گریه می‌کردم. بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم امدند. ناهید جون هی می‌زد تو سر وصورتش. - وااای پسرم..... مریم جونم امد پیش من. چی شده سارا، چه اتفاقی افتاده؟ نگاهی به چادر سرم کردم. هنوز سرم بود. مریم رابغل کردم. -همش تقصیر من بود.ای کاش نمیرفتم هیئت. ای کاش صداش نمی‌کردم. ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🏴 @rkhanjani