نگاه خدا
#قسمت_پنجاهوسه
نفمیدم چه جوری خودم را به امیر رساندم.
همه از هیئت بیرون آمدند.
یکی زنگ زد به آمبولانس.
صورت امیر پر از خون بود.
جیغ میزدم و تکانش میدادم
- امیر بیدار شوووو.
امیر چشماتو باز کن....
منو ببین...
واییی خدااایاااا. امیر..... امیر من....
عزیزدلم....
ساحره من را بغل کرد.
- آروم باش. آرومباش.
آمبولانس آمد و سوار ماشین شدیم.
توی راه دستان امیر را گرفتم و میبوسیدم.
-امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو .... امیر....
رسیدیم بیمارستان.
یک راس بردنش اتاق عمل...
-وای خدا. باز بیمارستان؟ باز انتظار پشت در؟
نشستم و فقط گریه میکردم.
بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم امدند.
ناهید جون هی میزد تو سر وصورتش.
- وااای پسرم.....
مریم جونم امد پیش من.
چی شده سارا، چه اتفاقی افتاده؟
نگاهی به چادر سرم کردم.
هنوز سرم بود.
مریم رابغل کردم.
-همش تقصیر من بود.ای کاش نمیرفتم هیئت.
ای کاش صداش نمیکردم.
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🏴
@rkhanjani