نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_هفدهم ﷽ حورا: شالم را  عقبتر زدم. میخواستم دکمه های مانتو را باز کنم که یک لحظه ا
﷽ ایلیا: سیدطاها زنگ زد به موبایلم: +الو ایلیا جان سلام😊 -به آسید چطوری؟😀 +کتابی که خواهش کردم تونستی گیربیاری؟🤔 -نشد ولی میارم🙂 +هزینه اش هر...🤓 -نه نمیخوام بخرم عموم یه کتابخونه بزرگ داره شاید داشته باشه میارم برات غمت نباشه😌 +به قول شما خوبه که هستی🙃 -البت ما میگیم مرسی که هستی😁 +پس خبر از تو منتظرم یاعلی(ع)🖐️ -باشه، یاعلی(ع) 👋 این یک هفته ای که برگشته بودم حسابی حالم گرفته بود. اما ایلیا هرشب زنگ میزد عکس و فیلم بچه های دانشگاه را میفرستاد. حرصم گرفت با خودم گفتم: لامصبا چه از ته دل میخندن انگار تو بهشتن☹️ یک جشن پتو گرفته بودند و یکی را تا میخورد زدند. وقتی بلند شد دیدم سیدطاهاست. 😲 حواسش به کسی که فیلم می گرفت نبود. اما وقتی دیدش برایش دستی تکان داد و گفت: فردا شب نوبت خودته😏 فکرم سر پروژه بود. یعنی میتوانستم به موقع درسم را تمام کنم؟ به آینده فکر کردم به شغلی که برای بدست آوردنش چقدر زحمت کشیده بودم و درس خوانده بودم. اگر درسم این تابستان تمام نمیشد قبولی ام در آزمون استخدامی به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد. زنگ زدم به عمو ببینم آن کتاب را دارد یا نه فکر کردم اگر کتابی که سید میخواهد را برایش گیربیاورم شاید استاد را راضی کند زودتر برگردم سر پروژه نمیدانم چطوری یک چیزی میگفت کاری میکرد همه چیز درست میشد. عمو رد تماس داد. نیم ساعت بعد پیام داد: جانم؟ برایش نوشتم چه میخواهم. گفت کتاب را دارد و سه روز دیگر که خانه مادربزرگم جمع میشویم آن را برایم می آورد. بلافاصله میثم زنگ زد و دانشگاه قرار گذاشتیم. برخلاف من سرحال احوال پرسی کرد: -چطوری موتوری؟ +جون تو حال ندارم -باشگاه نبودی دیروز +فردا میرم -حورا کو؟ +نمیدونم -چیزی شده؟ +مثلا چی؟ -آخه شما از بچگی تاحالا عین دوقلوها باهمین همش... +این چند وقته ذهنم خیلی درگیره اصلا حواسم بهش نبوده حتما دلخورهم شده... -آخ آخ بسوزه پدر عاشقی +چرت نگو دستش را محکم روی پایم کوبید و بلند شد. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani