به روایت حانیه صداای زنگ در نشانه‌ی اومدن مامان اینا بود. وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامشش,شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نمیکردم ، وقتی به این فکر میکنی که لیاقت پیدا کردی در برابر پروردگار خودت بایستی و باهاش صحبت بکنی این ناب ترین حسه دنیاس . انگار یه پشتیبان و پناهگاه داری . با ذوق و شوق تمام ، سجاده رو جمع کردم و چادر رو تا کردم و دوییدم تو پذیرایی. با دیدن مامان پریدم بغلش و گفتم مامان نماز,خوندم . با دیدن اشکای مامان اول ذوقم کور شد ولی بعد فهمیدم که اشک شوق بوده. اون شب نماز خوندنم رو همه بهم تبریک گفتن و خوشحال ترین فرد جمع فکر کنم امیرعلی بود. خاله مرضیه:خب بچه ها بیاید بریم سفره رو بندازیم. _ چشم. _ای وای بابا من گوشیمو جا گذاشتم. وایسید یه لحظه. بابا: بدو بدو. _ چشم. سریع درو باز کردم و دوییدم پایین. زنگ درو زدم.... فاطمه: جونم خانوم حواس پرت. _ فاطی گوش... فاطمه؛ بله. تشریف بیارید داخل بی حواس خانوم. _ خب درو بزن......... باز شد. فاطمه دم در ورودی وایساده بود با یه پلاستیک آبی _ مرسی نفس. فاطمه: اینم برای شماست. و بعد پلاستیک رو به طرف من گرفت. _ چیه ؟ فاطمه : یه هدیه. ببخشید ولی دوبار ازش استفاده کردم. داخل پلاستیک همون سجاده و چادر نمازی بود که باهاش نماز خوندم. _ ولی فا... فاطمه: خب دیگه مصدع اوقاتم نشو سرده. _ مرسی فاطمه : بهش برسی _ همچنین فاطمه: فدامدا _ بابای فاطمه: خدانگهدارت یه مکث کوچیک کردم و حس خوبی به این کلمه داشتم، بهم یادآوری میکرد که یه پشتیبان خوب و محکم دارم. _ خدانگهدار 🌸 @rkhanjani