نسیم فقاهت و توحید
💐 قسمت6 بدجوری توی حس رفته بودم که صدای فائزه همه چیو خراب کرد: - با استدلال شکم آدم سیر نمیشه. سخنر
💐 قسمت 7 کنفرانس امروز نفس برام نذاشته بود.. خسته تر از خسته بودم! صدای استاد هم که مثل متّه روی مخم میرفت. نگاهم مدام به ساعت بود. اونم همچین بگی نگی روی هر چی لاکپشته کم کرده بود! حالا کافیه یه عشق و حالی بخوای بکنی! اونوقته که عقربه ها ترمز میبرن و انگار نه انگار هر 60 ثانیه یکی دقیقه هست! بالاخره کلاس تموم شد. به سمت در خروجی میرفتم و توی حال و هوای خودم بودم که با صدای فائزه میخکوب شدم: - وااای هانیه اینجا رو ببین!! - کوفت واای هانیه! درد و مرض بگیری راحت شم از دستت! دلم ریخت! انگار نه انگار این همه فحشش دادم! اشارش به اطلاعیه ای بود که تازه روی برد دانشگاه زده بودن. آی بزنم لهش کنم... واسه یه اطلاعیه منو معطل خودش کرده! برم کاغذه رو جلو چشماش ریز ریز کنم حالش گرفته بشه! خسته بودم ولی حواس پرت، چشمای گرد و دهن باز فائزه کنجکاوم میکرد ببینم چی میگه. با زحمت زیاد از خر شیطون اومدم پایین و نگاهش رو دنبال کردم. دانشجوها ستون به ستون میومدن ببینن چه خبره و بقیه چرا جمع شدن! یه برگه آ3 روی برد دم ورودی سالن زده شده بود. اولین چیزی که توش دیده میشد جایزه دو هزار دلاری ای بود که شش برابر بقیه متن، بُلد شده بود. عنوان اطلاعیه این بود...: «چالش استعدادها، در مسیر جهانی شدن» جمله ممله زیاد نوشته بود ولی این هم به چشمم خورد...: رقابتی بین نخبه های حوزه و دانشگاه! چه چیزا! با گوشیم یه عکس گرفتم تا سر فرصت ببینم چی به چیه و قبل اینکه فائزه مخم رو کار بگیره جیم بشم. گوشیم رو هنوز توی کیفم نذاشته بودم که زنگش به صدا در اومد. - سلام هانیه جان خوبی.. - سلام مامی گلم.. خوبم ممنون. شما خوبی؟ چی شده این وقت روز نگران سلامتی من شدین؟ صدای حرص خوردن مامان از پشت خط میومد. خب البته حرص خوردن صدا نداره. منم اینو میدونم ولی میومد! - مزه نریز هانیه! کلی کار دارم. زنگ زدم بگم جایی نری زود بیای خونه که مهمون قراره بیاد... خدا کنه حدسم اشتباه باشه! صدای مامان میومد که داره در مورد کار بارا با خدمتکارمون صحبت میکنه.. اسمش کوکب خانم هست. زن پخته و فرز و کاری ای هست. معمولا وقتایی که مهمون داریم یا کارای خونه زیاده مامانم بهش زنگ میزنه و میاد. برخلاف پولدارا با اینکه وضعمون خوبه اما کارگر ثابت و بیست چاری نداریم. اونم به خاطر تفکرات بابامه که میگه آدم باس یه سری از کاراش رو خودش انجام بده تا قدر عافیت و راحتی رو بدونه. یا به قول مامانم غذایی که آشپز میپزه اون مزه عشق و محبت رو نداره! شاید واسه خاطر همینه با اینکه یکی یه دونه ام اما خل خونه نیستم و یه جورایی آچار فرانسه شدم! مجتبی مختاری 🌸@rkhanjani