💐 قسمت 12 آخر شبی طبق معمول توی کتابخونه مشغول مطالعه بودم. یک اتاق سی متری از طبقه دوم رو به کتابخونه اختصاص دادیم. توش همه جور کتابی پیدا میشه... از رمان و روانشناسی گرفته تا کتاب های تخصصی مربوط به درسای دانشگام. کتابخونه با صفائیه... یه فضای دنج و نقلی و جمع و جور. دور تا دور قفسه های چوبی قهوه ای رنگ... با دو سه تا پنجره قدی بزرگ رو به باغچه حیاط.. که مدام وسوست میکنن بازشون کنی و مقاومت در برابرشون خیلی سخته.. امون از زمانیکه این مقاومت شکست بخوره و پنجره باز بشه.. اونوقته که بوی عطر گل ها دیوونت میکنن و عمراً بذارن تا صبح بخوابی! چه لاله چه ارکیده چه نیلوفر چه یاس چه رز... واقعا همشون محشرن. خلاصه بساط مستیِ علم و مطالعه همه رقمه جوره البته اگه رفیقای ناباب بذارن.. سعی میکنم حداقل هفته ای یکی دوتا کتاب بخونم. البته بستگی به حجم کتاب ها هم داره ولی خب میانگین همین حدوداست.. خیر سرم مثلا تندخوانم! البته نه اینکه فکر کنید خیلی چیز خونم و یکسره سرم توی کتابه ها! نه. اما همین که برنامه مطالعه داشته باشی و زمان های پِرتت رو که کنار هم بذاری خودش خیلی میشه. بیشتر از زمانی کتابخون شدم که متوجه شدم یکی یه کتابی نوشته به اسم "پنج دقیقه های قبل از غذا"! این شکلی کتاب بنویسی خیلی خفنه دیگه! اگه فائزه بود حتما یه فحشی بهش میداد! فکرشو بکنین... طرف فقط از وقت های پِرت و هرز قبل غذاش استفاده کرده تونسته یه کتاب بنویسه نه همه وقت های پرت ها! فقط قبل غذاها! یعنی همین فاصله ای که تا سفره پهن بشه و غذا سر سفره بیاد! انصافا دمش گرم! من یکی که کفم برید...! از اون زمان بود که تصمیم گرفتم رئیس وقت خودم باشم و نذارم وقتی ازم هدر بره. یه ربعی میشد غرق مطالعه بودم که تک آلارم گوشی دم گوشی میگفت که پیامک اومده! معمولا زمان مطالعه گوشی رو سایلنت میکنم که تمرکزم از بین نره ولی این بار فراموشم شده بود. حس فضولی هم حس عجیبیه ..! سعی کردم محلش نذارم و به مطالعه م ادامه بدم ولی نشد که نشد...! وسوسه خوندن پیامک مثل طنابی فکرم رو بسته بود و تلاش بی فایده بود. دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم وای به حالشون اگه از این پیامک های تبلیغاتی باشه! از اونایی که نصف شبی پیامک میزنه و میگه باور کنید فرش ننه قمر شعبه دیگری ندارد! پیامک رو باز کردم.. حسرت اینکه کاش تبلیغاتی میبود حتی فرش ننه قمر به دلم موند! خدا بخیر بگذرونه.. الناز بود... از بچه های دانشگاه.. از اونایی که مدام سر و گوشش میجنبه... آدم میمونه این بشر اصلا چه جوری دانشگاه قبول شده! هر دومون دانشگاه علوم پزشکی تهران مشغول بودیم و فقط رشته تحصیلیمون با هم فرق میکرد الناز بیهوشی میخوند و من و فائزه مغز و اعصاب. ساعت دوازده شب هم دست بردار نبود..! مجتبی مختاری 🌸@rkhanjani