🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_42
تمام شب کنارمحبوبه نشسته بودم و نفس های منظمش را می شمردم, سعی داشتم افکارم را جمع و جور کنم ولی این وسط یک چیزی کم بود... من فقط چندساعت از زندگی را فراموش کرده بودم اما همان چندساعت مثل خلاء ذهنم را پر کرده بود و جای خالی اش با هیچ حدس و گمانی پر نمی شد.
نمی دانم ساعت چند بود که الارم گوشی محبوبه شروع کرد به زنگ زدن.. همینطور صدای الارم دیگری هم از پذیرایی شنیده می شد.
نمی خواستم محبوبه از خواب شیرینش بیدار شود او باید استراحت می کرد بخاطر من چندین ساعت در خیابان بوده و بدون شک از استرس چیزی هم نخورده اما تا گوشی را پیدا کنم محبوبه بیدار شد و روی تخت نشست ..
"سلام صبح بخیر.. چکاوک!؟ بیداری؟ واسه نماز بیدار شدی؟؟"
تازه فهمیدم چرا همه ساعت هایشان را کوک کردند اما قبل از اینکه جوابی بدهم محبوبه گفت
"کارخوبی کردی من میرم وضو بگیرم بعد تورو صدا می کنم بیا باشه ... سجاده ات رو می ندازم پذیرایی همه باهم نماز بخونیم خیلی بیشتر حال میده "
او رفت و اجازه مخالفت نداد. حوصله نداشتم این همه راه تا سرویس بهداشتی برم و وضو بگیرم.. تازه داشت خوابم می گرفت گرچه بازم کابوس ها امانم نمی دادند و از خواب می پریدم.
چند لحظه بعد محبوبه اومد توی اتاق چادر گل دارش را روی سرم انداخت و دستم را کشید سمت پذیرایی.
"کیان اونوره زود برو وضو بگیر بیا نماز اول وقت بخونیم ... بشمار سه اومدیا!"
وضومو گرفتم و اومدم کنار محبوبه و مادرش که پشت سر کیان برای نماز ایستاده بودند و اروم گفتم
"سلام... صبح بخیر "
معصومه خانم و کیان هردو جوابم را دادند و بعد نمازمان را شروع کردیم .
بعد از مدت ها این اولین باری بود که نماز می خواندم خیلی وقت بود این حال خوش را فراموش کرده بودم مثل این بود که خدا بغلت کرده و داره نگات می کنه
بعداز نماز رفتم سجده و از خودش کمک خواستم ... خواستم که همیشه مرا به اغوش بگیرد. حالم دست خودم نبود اصلا.
انگار این من نبودم.
این چکاوکی بود که پشت همه این نقاب ها و تلقین ها
ته ته قلبم گم شده بود.
از سجده که بلند شدم لبخند زدم و به معصومه خانم گفتم
"قبول باشه ... معصومه جون میدونم خیلی اتفاق عجیبی افتاد ولی واقعا بخاطر همه چیز معذرت می خوام خیلی متاسفم ولی میدونم خدا خودش هست خودش حل می کنه .. می بخشی منو ؟"
بازهمان لبخند گرم همیشگی را زد و دستم را فشرد
"فدات بشم اخه شیرین من .. مگه میشه من ازت ناراحت باشم توام مثل محبوبه ای برام عزیزم خداروشکر که خوبی فقط همین مهمه"
لحظه ای کیان برگشت و به ما نگاه کرد و بعد گفت
"قبول حق باشه . مامان من میخوام برم کم کم کاری نداری ؟
"صبحونه نمیخوری مادر نمیشه که اینجوری یه چیزی بخور ... لقمه درست کنم برات پسرم ؟"
خنده ام گرفته بود این عادت همه مادرها بود که پسرشان را لوس کنند و جور دیگری مراقبش باشند. درست مثل مامان خودم... مامان ...یعنی الان بدون من چیکار می کنن !؟...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎