🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_52
دوباره برگشت به پذیرایی و بازویش را به معصومه خانم نشان داد.
"چکاوک تو اصلا دکتر نرفتی اون شب. یادته زخمت خیلی کوچیک بود درحد خراش بود"
"یعنی ... یعنی ... معصومه جون ... "
"اره یعنی این زخم بعدا اینجوری شده و رفتی بخیه زدی راستش من باورم نمی شد تو فراموشی یک روزه گرفته باشی... فکر می کردم نمیخوای به ما بگی.. ولی حالا که دارم این حالتو میبینم نظرم عوض شد... میای بریم دکتر؟"
دوباره به زخم بخیه خورده نگاه کرد و سعی کرد چیزی به خاطر بیاورد اما بیهوده بود. استینش را پایین کشید و گفت
"نه نمیخوام الان که خوبم ... واسه فراموشی و کابوسام میدونم باید کجا برم !"
رفت سمت کمد و کوله اش را بیرون کشید. دنبال کارت ویزیتی بود که دکتر بیمارستان به او داده بود.
همه خرت و پرت های توی کیف را خالی کرد اما خبری از کارت نبود.
داشت فکر می کرد که کارت را کجا گذاشته... مطمئن بود اخرین بار باهمین کیف بیمارستان بوده اما بقیه کیف هایش راهم زیر و رو کرد.
"سلام سلام خاله بزغاله! چکاوکه پرروی ما چطوره"
"اع محبوب کی اومدید اصلا نفهمیدم. داماد معرکه ام اومده تو ؟"
محبوبه مانتو و روسری اش را اویزان کرد و درحالی که جوراب هایش را درمی اورد گفت
"نه رفت اماده شه واسه فردا... دنبال چی میگردی باز کیفارو ریختی بیرون... نگو که قراره ده تا کیف بیاری جنوب!"
"نه بابا دیگه در این حد عقل دارم . میگم اون کارتی که دکتر تو بیمارستان بهم داد ادرس یه روانشناس بود تو جنوب .. اونو ندیدی ؟"
رد کش جوراب که روی پایش مانده بود را خاراند و گفت
"چرا چرا دست منه اتفاقا ...بیارمش ؟ میخوای بری پیشش؟"
"کی برداشتی اونو بدو برو بیار دوساعته دنبالشم اره میخوام برم پیشش ما که این همه راهو میریم. راستی محبوبه ما کجای جنوب میریم ؟"
"میریم تو دماغش!"
چکاوک خندید و کیف هارا چباند توی کمد.چمدانش را باز کرد و چند دست تی شرت و پیراهن های ساده گذاشت داخلش . مانتوی های دکمه دار سورمه ای و مشکی و ابی با مقنعه های هم رنگش را برداشت برای سرصحنه... معلوم نبود چند روز انجا می مانند برای همین کلافه شده بود و نمی دانست چقدر وسیله بردارد
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎