🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_455 دیگر نگران اینکه حوصله اش سر می رود هم نبودم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ چه خبر؟ بچها حسابی اذیت می کنن نه؟ تک خنده ای کردم دستی به صورتم کشیدم و گفتم : دیگه بچن دیگه _ خدا صبرتون بده. ما حریف یکی دو تا نمیشیم. چه برسه به اون همه. _ نه بچهای خوبین. بعد از لحظاتی سکوت گفتم :بفرمایین بریم خونه. _ مزاحم نیستم؟ توقع نداشتم قبول کنن. کمی مکث کردم و گفتم : نه مراحمید. بفرمایید. تشکر کرد و دنبالم آمد. کمی فکر کردم که آیا خانه آماده مهمان داری هست یا نه. که یادم آمد مشکلی نیست کمی خسته بودم اما با خودم گفتم اشکالی ندارد. مهمان حبیب خداست. مدت ها بود که جز مادرم کسی خانه ام نیامده بود با هم وارد خانه شدیم. _ ببخشید دیگه اگه جایی چیزی بهم ریختس _ نه خانم معلم شما ببخشید من اومدم مزاحم شدم. خسته هم هستید. یه کاری داشتم باهاتون گفتم بیرون مناسب نیست. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃