#انتقام
#پارت_46
همچنان اون لبخند مزخرفش رو حفظ کرده بود. نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. دوباره به مبل اشاره کرد:
-بشین.
و ادامه داد:
-این دکتر کی هست؟ بگو شاید بشناسمش. حتما از اون ماهراست که تونسته تو رو رام بکنه.
قدمی به طرفش برداشتم دقیقا توی فاصله ی یک سانتی متریش ایستادم. آدم نبود که، برج ایفل بود!
همونطور که گردنم رو تا جایی که می تونست رو به بالا گرفته بودم گفتم:
-فکر نمیکنم لازم باشه به شما توضیح بدم. یا کاری که گفتمو می کنی، یا میرم بیرون و میگم بهم نظر داری.
با صدای بلند زد زیر خنده. صورتمو جمع کردم و با نفرت زل زدم بهش؛ خندش که تموم شد گفت:
-همش چند دقیقه است که اومدی توی اتاق من؟ چجوری میتونم بهت نظر داشته باشم؟
قدمی به عقب برداشت و دست به سینه ایستاد. سر تا پامو نگاهی انداخت و گفت:
-همچین مالی هم نیستی. چه اعتماد به نفسی داری تو؛ البته خیلی عالیه! من خودم همیشه جلسات بالا بردن اعتماد به نفس برای مریضام میذارم.
غریدم:
-بسه دیگه بامزه.
لبخندشو جمع کرد. عینکشو جا به جا کرد و به طرف میزش رفت و نشست. دستشو زیر چونه اش زد و گفت:
-به داداشت نمیگم که از پس درمانت بر نمیام. چون میتونم این کارو بکنم. اما میگم باید معرفی شی به یه پزشک دیگه. اسمشو بگو.
توی دلم کور سوی امید روشن شد. با شوق گفتم:
-سامیار صالحی.
با مکثی کوتاه ابروهاشو بالا داد و با خنده گفت:
-سامیار؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. تک خنده ای کرد و گوشیشو از روی میز برداشت. مشغول کار کردن باهاش شد.
اخمامو توی هم کشیدم.
این مرتیکه منو به مسخره گرفته بود؟
خواستم چیزی بگم که دیدم گوشیشو گذاشت در گوشش. بعد از چند ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
-به سلام سامیار جون. خوبی داداش؟..... آره منم که خوبم.
نیم نگاهی بهم کرد:
-یکی از بیمارات اینجاست..... نمیدونم اسمش چیه ولی مثل اینکه نمیذارن بیاد پیش تو....... فکر کنم خوشش ازت اومده!
چشمام از حدقه زد بیرون. محکم کوبیدم رو میزش و داد کشیدم:
-چرا زر مفت میزنی مرتیکه؟
اخماشو تو هم کشید و نچ نچی کرد. گوشی رو به طرفم گرفت و زیر لب با تمسخر گفت:
-ونوس سرکش. جون بابا!
گوشی رو با شدت از دستش کشیدم بیرون و گذاشتم کنار گوشم. صدای سامیار توی گوشم پیچید:
-ونوس.. خودتی؟
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♡♡♢♡♢♡♢♡