_از کجا می دونستیم عمه؟از کجا می دونستیم؟اومدیم ثواب کنیم گفتیم بی کس و کارن،گفتیم تنهان غریبن بذار دستشونو بگیریم از اون سگ دو زدن نجاتشون بدیم از کجا می دونستیم جواب خوبی اینه؟ از کجا می دونستیم همچین داغی به دلمون می دارن؟
عمه: الهی بمیرم برای هاکانم،حقش نبود به خاک بدیمش.
حرفاشون بدجوری وجودم رو متزلزل کرده،اون قدری که فکر می کنم از هم پاشیدم و هر تکه از وجودم به یه طرفی پرت شده.
مریم بانو برای تموم کردن بحث با اجبار لبخند میزنه و با بغض مشهودی میگه:
_سفره رو می ندازم،تموم کنید این بحثو .
رو به دخترش که تقریبا همسن من بود میکنه و میگه:
_تو هم بیا آشپزخونه کمکم مادر.
دختر سر تکون میده و به علاوه مونا و فروزان هم بلند میشن.
تحمل اونجا موندنم سخت شده،سرم رو زیر گوش هامون میبرم و زمزمه می کنم:
_میشه بریم؟
انگار این حرفا خلق و خوش وو تلخ تر کرده که بی توجه به حالم گزنده جوابم رو میده:
_نه بشین سر جات!
ناخواه می نالم:
_حالم بده.
سرش رو به سمتم می چرخونه،باز هم با این فاصله ی کم اسیر نگاهش میشم .اسیر چشم هایی که با بی تفاوتی بین صورتم می گرده ، بین اشک هام،بین زخم هام،بین غم چشمام. نگاه می کنه و اخماش در هم میره .خیره به چشمام طوری که صداش به گوش کسی نرسه زمزمه می کنه:
_برای چی حالت بده؟
سکوت می کنم.
_عذاب وجدان گرفتی؟
اشک می ریزم:
_توقع داری دلم به حالت بسوزه؟
لب می گزم تا فریاد نزنم:
_توقع داری ببخشمت؟
بی طاقت ناله می کنم:
_بس کن هامون .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿