💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت92 این بار داد نمیزد،فریاد نمی زد اما حرف هاش از هر زمان دردآور تر بود .برم اع
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 سر تکون میده: _آره،یه بار که منو حسین داشتیم غذای پس مونده ی جلوی یه رستوران رو می خوردیم عمو هامون و عمو محمد اومدن و برامون غذا خریدن… حسین هشت سالش بود اما چون پول نداشت نمی تونست بره مدرسه .برای همین عموهامون توی مدرسه ثبت نامش کرد تازه براش لباس هم خرید .اما من هنوز هفت سالم نشده بود برای همین منو ثبت نام نکرد ولی قول داده ثبت نام کنه البته اگه قوی باشم و بتونم خوب بشم. دلم می سوزه،از سادگیش… از ذوقش برای این چیزهای کوچیک… از اینکه وقتی یه لیوان آب میوه بهش می دادی و چشم هاش برق می زد. از این که توی این سن کارتون خواب بود و زیر پل می خوابیده .از بیماریش… لبخند مغمومی کنج لبم جا خوش می کنه. خم میشه و از روی میز شیشه ای جلوی مبل جعبه ی دستمال کاغذی رو بر می داره .برگی ازش بیرون می کشه و به سمت صورتم میاره،اشک هامو پاک می کنه: _آدمای خوب نباید گریه کنن. وقتی می گفت خوب دلم می خواست فریاد بزنم و بگم من خوب نیستم،من ناپاک ترین و گناهکار ترینم،قاتلم،بی رحمم،بی وجدان و نمک نشناسم… اما به جای گفتن این حرفا فقط به لبخند تلخی اکتفا می کنم. همون لحظه هامون از اتاق بیرون میاد ،محمد رضا با دیدنش میگه: _عمو خاله آرامش چرا گریه می کنه؟ سر بر می گردونم و نگاه به نگاهِ پر از حرفش می دوزم .اون هم به اجبار لبخند میزنه،فقط برای خوش کردن دل این پسرک مظلوم و ساده و با لحنی مهربون میگه: _دلش گرفته عموجون. آدما گاهی دلشون می گیره. _تو هم دلت می گیره عمو؟تو هم گریه می کنی؟ تلخی نهفته ی لبخند روی لب هاش رو خیلی خوب درک می کنم،حرف میزنه و من باز هم می تونم غم صداش رو تشخیص بدم: _دل منم می گیره عمو،این روزها بیشتر از همیشه. بی طاقت بلند میشم و تند میگم: _میرم غذا بکشم. حتی نمی ایستم تا صدای کسی رو بشنوم .حس می کنم روی قلبم رو غباری از غم گرفته .اون قدری که هیچ رقمه پاک نمیشه. . . . . با صدای آهسته ای در جواب سوال تکراری مارال که پرسیده بود "حالا این محمد رضا کیه؟ " زمزمه می کنم: _بهت گفتم که یه پسر دست فروش! _آخه به عقلم نمی گنجه،این هامون سگ اخلاق از این کارا بکنه. توی دلم می خندم و جواب میدم: _محمد رضا رو ما دیدیم خدا می دونه چه کارهایی می کنه که ما بی خبریم،شاید باورش سخت باشه مارال ولی هامون زیادی از حد خوبه .تا قبل از این نمیدونستم،کار خوبی هم که می کرد فکر می کردم از روی ریا و دوز و کلکه اما الان که باهاش زندگی می کنم می فهمم. _پس چرا انقدر رفتارش با تو بده؟ با کلام زهرآگینی میگم : _به نظر تو چرا؟ صدای آزاد شدن نفسش رو می شنوم: _هم تو حق داری هم اون . برای عوض کردن بحث کنجکاو می پرسم: _نتیجه ی کنکورت چی شد مارال؟ قشنگ هیجانی که به لحنش تزریق میشه رو حس می کنم: _هیچی دیگه قبول شدم،همونی که می خواستم .وکالت! خوشحال میشم،اما فقط خدا می دونه ته دلم چه خبره .برای اینکه پی به حالم نبره با شادی مصنوعی میگم: _خیلی برات خوشحالم .به آرزوت رسیدی .سمیرا چی؟ مارال: سمیرا قبول نشد قراره یه سال پشت کنکور بمونه .ان شالله سال بعد دو تاتون با هم ثبت نام می کنین. یک سال آینده،یعنی یک سال آینده اوضاعم فرقی می کرد ؟مسلما نه،توی زندگی من اتفاقاتی افتاده بود که یک سال آینده که هیچ ده سال آینده هم زندگیم خوش نمی شد .تازه شاید اوضاع بدتر از این میشد،خدا رو چه دیدی! محمد رضا از اتاق بیرون میاد که لبخندی به روش می زنم و خطاب به مارال میگم: _دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب خودت باش این پسره هم رفت بگو یه سر بیام پیشت فکرم همش درگیرته. باشه ای زمزمه می کنم و بعد از خداحافظی تلفن رو سر جاش می ذارم. محمدرضا به سمتم میاد و کنارم می شینه،لبخندی به روش می زنم و می پرسم: _چیزی می خوری؟ سر تکون میده و با دودلی نگاهم می کنه و خجالت زده میگه: _می تونم سهم ناهار امروزمو ببرم با دوستام تقسیم کنم؟حسین،مهدی،سجاد… اونا هرروز گرسنن. دلم می سوزه،دستی به سرش می کشم و میگم: _البته که می تونی،اول غذاتو میخوری بعد من به عمو هامونت میگم ببرتت و برای دوستاتم غذا ببره قبوله؟ با لبخندی بچه گونه سر تکون میده و دوباره میگه: _وقتی من رفتم بیمارستان تا خوب بشم گاهی وقتا سهم غذای منو بده به دوستام. باشه خاله؟ طوری مظلومانه حرف می زد که دلم می خواست بزنم زیر گریه،سادگی لحنش،مهربونیش همه دلم رو به آتیش می کشید .این بچه چی داشت که کمک بهش انقدر حالت رو خوب می کرد ؟ طوری که دوست داشتی همه کاری برای خوشحالیش بکنی. فقط خدا کنه عملش خوب پیش بره… ای کاش! . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿