💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت104 * به محض طی کردن آخرین پله،نگاهم به نگاه غم زده ی هاله تلاقی می کنه.رو بر می
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 لبخندی روی لبم میاد،برای اولین باره که دلم اطاعت می خواد نه سرپیچی.برای همین زمزمه می کنم: _چشم! پیاده می شم تا حس خوبم رو از جمله ی آخرش زایل نکنه،هر چند به خاطر خودش و آبروی خودش گفت اما این روزها انقدر نیاز به توجه داشتم که همین جمله هم کلی حس خوب بهم القا کرد.البته دیدن مزار هاکان از دور و همچنین صدای گریه و جمع عذاداران سیاه پوش کافیه تا تمام غم دنیا به دلم سرازیر بشه. چشمه ی اشکم باز هم بدون خستگی می جوشه. خدایاسخته،خیلی سخته! بهم قدرت دادی که الان اینجام اما کمه،این قدرت برای تحمل این درد کمه،ناچیزه.کمر خم می کنه. پام یاری جلو رفتن رو ندارن،هامون جلوتر از من داره میره اما من هر قدمی که بر می دارم درد رو توی تک تک سلول هام احساس می کنم. لب می گزم و صدای هاکان رو می شنوم: _هیش!انقدر دست و پا نزن بذار به هر دومون خوش بگذره. نگاهم به قاب عکس روی قبر میوفته،قدم دیگه ای برمی دارم و باز هم می شنوم: _خیلی خواستنی هستی،نمی تونم ازت دست بکشم. اولین قطره ی اشک سرازیر میشه،لعنت به این صداها که به این واضحی توی گوشم منعکس میشه: _خیلی وقته چشمم دنبالته،نگو که نفهمیدی! به جمعیت ملحق میشم .سنگینی نگاه همه رو حس می کنم،برام عجیبه چطور کمرم خم نشده و صاف ایستادم. یه مردی اونجا ایستاده و قرآن می خونه،از هر طرف صدای گریه میاد، جمعیت زیادی اومدن،جمعیت زیادی اشک ریختن و من از ته دل آرزو می کنم حداقل اون لحظه فراموش کنم مسبب همه ی این ها منم . صدای پچ پچی رو از پشت سرم می شنوم: _مادرِ این دختره هاکان و کشته،میگن به خاطر این بوده.خدا می دونه دخترش چه گندی زده انداخته گردن اون خدابیامرز. لب هام رو روی هم فشار میدم. _نگاش کن با چه رویی هم اومده اینجا،هر کی دیگه جاش بود خجالت می کشید از صد کیلومتری این جا رد بشه. _آره والا،معلوم نیست چقدر سلیطه ست که از رو نرفته. یه صدای دیگه ای بهشون ملحق میشه: _من دیدم از ماشین هامون پیاده شد،از هامون بعیده بخواد این دختر رو برسونه.واقعا کارش زشت بود. _از کجا می دونی؟شاید دختره گریه زاری کرده دل هامونم به رحم اومده. _خدا لعنتشون کنه ببین چه آتیشی به جون این خانواده انداختن. قدمی فاصله می گیرم تا نشنوم اما مگه این پچ پچ ها تمومی دارن؟نگاهم به عکسی میوفته که کنارش نوار سیاه کشیده شده. تصویر زیبا از جوون بیست و چهار ساله ای که برق چشم هاش دل هر جنبنده ای رو می سوزوند حتی منو! معصومیت چهره ش نشون نمی داد چه کار وحشتناکی با من کرده،اگه نشون می داد شاید باور حرف من برای بقیه راحت تر می شد .. دستی سر شونم می شینه،بر می گردم و با دیدن فروزان دختر عمه خانم آه از نهادم بلند میشه. لبخندی می زنه و میگه: _خوبی عزیزم؟ خوب می دونم مهربونیش چقدر الکیه،برای همین به تکون دادن سرم اکتفا می کنم و دوباره به قاب عکس هاکان خیره میشم اما دست بر نمی داره و زیر گوشم زمزمه می کنه: _رابطتون با هاکان خیلی خوب بود نه؟اگه اشتباه نکنم دوست پسرت بود! فقط زمزمه می کنم: _اشتباه می کنی،هاکان فقط دوست من بود. تمسخر آمیز می خنده: _پس این که الان توی قبر خوابیده عوارض دوستی با شماست! سکوت می کنم،اون ادامه میده: _چی کار کردی که هامون مجبور شد صیغه ت کنه؟ نگو علاقه که باور نمی کنم.هامون از دخترای بچه سال خوشش نمیاد،معلومه مجبورش کردی! کلافه چند ثانیه چشم هامو می بندم،کافیه دیگه!بر می گردم و کوبنده جواب می دم: _آره،چاقو گذاشتم بیخ گلوش مجبورش کردم عقدم کنه ربطش به شما چیه؟ پوزخندی می زنه: _عقد؟از کی تا حالا به یه صیغه ی موقت میگن عقد؟ _صیغه رو نمی دونم اما به همون خطبه ی دائم،النکاح و سنتی میگن عقد،همون که اسم دو نفر می ره توی شناسنامه ی هم. جا می خوره،اما با همون موضع جبهه گیرانش میگه: _یعنی میگی هامون عقدت کرده؟هه…خوش خیال. خدایا من حالم آشفته تر از اونه که بخوام با این کل کل کنم،صاف می ایستم و در حالی که سعی دارم حالم رو بروز ندم میگم: _اگه برام مهم بودی حتما صفحه ی دوم شناسناممو نشونت می دادم بفهمی خیال کی باطله! کم میاره،در ظاهر جوابش رو دادم اما خشنود نیستم از این حاضر جوابی.دلم از جای دیگه پره،به این راحتیا خالی نمیشم. نگاهم به هامون میوفته،اون سمت با اخم ایستاده و با دست هایی گره خورده به مزار هاکان چشم دوخته.عینک زده اما می تونم غم چشماش رو بفهمم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿