💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت98 امروز دیونه شدم الناز بین سیامک و ارشام دعوا شد فقط مفصله بیام تهران میگم ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 باصدای عرشیا برگشتیم ـ منو چرا بی ریخت زاییدی اخه هاا منم مثل این عسل میزایدی مادر من ـ همه با این حرفش ترکیدم ازخنده مامان با عصبانیت رفت به سمتش که عرشیا زود گفت : ـ مامان بخدا سیاوش داشت تلوزیون میدید به دختره گفت: ننت ترو چه خوشگل زایده منم ازاون یاد گرفتم ـ مامانم خندش گرفت عرشیا زود از اشپز خونه فرار کرد و رفت انوشا دستمو کشید برد تو پذیرایی میخواست حرف بزنه که درباز شدو ارشام و سیاوش امدن تو عسل : بدون توجه به ارشام و سیاوش روبه عمو رضا وبابا گفت : ـ نگاش کنید ارشام وسیاوش با نگرانی اومدن جایی وایسادن که منو ببینن ارشام وقتی منو دید یه برق خاصی تو چشماش بود 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃