کلبه ای خواهم ساخت ؛ در دیاری که در آن ، ردّی از آدم ها نیست ، هیچکس آنجا نیست ... دور خواهم شد از این شهر ، از این حصر ، از اجبار ، جنون ... میله های قفسِ عادت را ؛ به درَک خواهم داد ، و به خورشید ، سلام ... و رها خواهم شد ، و رها خواهم زیست ... بوف ها ، در دلِ شب ، همدمِ تنهایی من ماه ، امّیدِ شب و ؛ رود ، لالاییِ من ... خاکِ اطراف من از ریشه ی گل ها لبریز ، بیشه ام غرق در آرامش اعجاب انگیز ... آسمان ها آبی ، شاپرک ها خندان ، و زمین ، سبز و دلم بی خبر از بیتابی ... دل به دریا که زدم ، خواهم رفت ، کلبه ای خواهم ساخت ، و خودم را به تماشای سکوت ، و به آغوشِ خدا خواهم داد ... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯