🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت147
هامون:
ماشین را کنار اتوبان نگه می دارد،حتی قدرت کنترل کردن ماشین را هم نداشت و با دیدِ تارش اگر ادامه می داد بی شک رانندگی اش ختم به تصادفی دردناک می شد .
از مرگ نمی ترسید اتفاقا آن لحظه بیشترین چیزی که طلب می کرد همین بود اما باید تحمل می کرد،تا می فهمید،تا باور می کرد و حقیقت روشن می شد.
دستانش رو روی فرمان و سرش را به روی دست هایش می گذارد و باز هم می شنود:
_از هاکان حامله م…
فرمان در مشتش فشرده می شود:
_برادرت به من تجاوز کرد هامون،من بهش اعتماد داشتم اما اون به من تجاوز کرد .
سرش را به فرمان می کوبد،کاش صدای این دختر خفه بشود:
_اون به زور اومد توی اتاق من… من نخواستم…
بی طاقت از ماشین پیاده می شود،اتوبان خلوت بود اما هر کس گذر می کرد نگاهی هم به این مردِ آشفته حال می انداخت.حتی کسی در ذهنش هم نمی گنجید چه دردی را تحمل می کند مردی که با لباس سر تا پا مشکی کنار اتوبان راه می رود.
دستش رو روی میله های محافظ کنار جاده می گذارد و به شهر زیر پایش خیره می ماند.
خیره به چراغ های روشن شهر است که دیده اش تار می شود و خیلی طول نمی کشد تا اشکی روی گونه اش غلط بخورد و لای ریش مردانه اش گم شود .
زیر لب با خود می نالد:
_دختره ی عوضی باز داری دروغ میگی.من تو رو می شناسم یه شارلاتان هفت خطی.
چشم های به اشک نشسته ی آرامش جلوی نگاهش تداعی می شود،صداقت نگاهش رو باور می کرد یا دروغ های گذشته اش را؟
_فقط می خوای خودتو تبرئه کنی،برادر من همچین کاری نمی کنه.
باز هم می شنود و باز هم لعنت می فرستد به صدای دخترانه ای که ضعیف در گوشش پژواک می شود:
_من از هاکان حامله م…
عصبی داد می زند:
_گه خوردی تو اگه از هاکان حامله باشی،من تو رو می شناسم.پدرِ تو و اون تخم سگی که حامله ت کرده رو در میارم .
و باز هم جوابش را صدای ضعیف دخترانه ای می دهد:
_نمی دونم چقدر راه هست که ثابت کنه از هاکان حامله م اما من حاضرم همه ی اون راه ها رو برم .
اشک دیگری با درد جاری می شود،سرش را پایین می اندازد و درمانده تر از همیشه می گوید:
_این کارو نکردی هاکان،نمی تونی بکنی .
_منِ احمق انقدر بهش اعتماد داشتم که در خونم رو به روش باز کردم اما اون چی کار کرد؟
نمی تونی انقدر پست باشی که این کارو با یه دختر بکنی،نمی تونی.
دوباره فریاد می زند،رو به روشنایی شهر اما خطاب به هاکان:
_الان واسه چی مُردی؟؟چرا زنده نیستی دفاع کنی و بگی این دختره داره مثل سگ دروغ می گه؟چرا نیستی تا عربده بکشی سرم و ثابت کنی اون آدم لاشی و بی همه چیزی که اون میگه تو نیستی،تو نیستی هاکان .
صداش ناله وار می شود:
_نمی تونی باشی .
یاد اس ام اس های هاکان میوفتد،همه معذرت خواهی بود،همه اسم از یک شب برده بود،معنی اس ام اس ها چی بود؟
_چرا معذرت خواهی کردی؟رابطه ای هم بوده دو طرفه بوده،تو انقدر عوضی نبودی که به زور با یه دختر این کارو بکنی.
باز هم صدایی عذاب آور.
_پس چرا اون تو رو کشت؟ دِ لعنتی تو برادر منی،برادر من.برادر من می تونه آشغال باشه؟برادر من می تونه مثل حروم زاده ها به جون یه دختر بیوفته؟دِ نمی تونه دیگه.برادر من نمی تونه.تو آرامش و می خواستی،اونم تو رو می خواسته… بی شعور بوده خودشو باخته به توئه لندهور ،تو به زور این کارو نکردی.
پس اون اس ام اس ها… ؟
اون چشم ها… ؟ اون اشک ها… ؟
بر می گردد و لگد محکمی به لاستیک ماشینش می کوبد:
_اگه همچین غلطی کرده باشی،حتی اگه زنده بودی این بار خودم می کشتمت.فهمیدی هاکان؟
لگد محکم تری می زند و با خشم بیشتری ادامه می دهد:
_دعا کن اون دختره دروغ گفته باشه… دعا کن زِر مفت زده باشه…بلایی به سرت میارم که…
سکوت می کند. یاد جسم بی جان برادرش میوفتد،یاد خاک سردی که الان رویش ریخته شده میوفتد.یاد مرگ برادرش میوفتد و تنش داغ می شود و هرم می گیرد با یاد این که برادرش مرده.داغش هنوز تازه بود،هنوز با هر گردبادی شعله ور می شد و وجودش را می سوزاند،هنوز جایش خوب نشده بود زخم عمیق تری کنج دیگر قلبش جا خوش کرد.
کنار بزرگ راه می نشیند،یاد صفحه ی دوم شناسنامه اش میوفتد،یاد اسم آرامش کنار اسمش میوفتد،یاد ناموس به باد رفته اش میوفتد و رگ گردنش نبض می گیرد.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿