🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت83
خیره نگاهش می کردم که با کلمه ی آخرش اشک در چشمانم جوشید درک حرفش برایم سخت بود؛
من نباشم؟ یا تظاهر کنم خواهرش هستم؟
خدای من! این پسر چقدر خود خواه بود چیزی نگفتم و برای ندیدن اشکی که از چشمم چکید روی برگرداندم،
سنگینی دل انگیز نگاهش را حس کردم که پس از چند لحظه بی حرف تنهایم گذاشت
بین هزاران حس مختلف گیر کرده بودم؛ احساسم ترکیبی از دوست داشتن، تنفر و غم بود... افکار مختلفی در سرم
جوالن می دادند گاهی به احساس عمیقم نسبت به شهاب فکر می کردم و گاهی با خودم می گفتم وقتی برای او
اهمیت ندارد چه حالی دارم، وقتی رزا را به من ترجیح می دهد، پس حسی که دارم را نادیده می گیرم و مثل خودش
رفتار می کنم.
پس از دقایق طولانی و کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم در جشن امشب به عنوان خواهرش حضور داشته باشم با
وجود اینکه می ترسیدم کار اشتباهی انجام دهم اما دلم می خواست غیرت مردانه اش را تحریک کنم! با حرص اما
مصمم و راضی از تصمیمم از جایم بلند شدم و لنگان برای آماده شدن در جشن به سمت اتاقم قدم برداشتم...
روی صندلی میز آرایش سفید رنگم نشستم و در آیینه به خودم خیره شدم، صورت رنگ پریده و موهای پریشان و
بهم ریخته از من دختری بیمار ساخته بود؛ از حال زارم بدم آمد دست بردم و کرم پودر را برداشتم و به آرامی روی
صورتم پخش کردم؛ به مژه های مشکی و فردارم با ریمل حالت دادم و سایه بنفش را با دقت پشت پلک هایم زدم با
رژگونه ی آجری به گونه های برجسته ام رنگ بخشیدم و با رژ لب هم رنگ سایه ام کارم را به اتمام رساندم.
دست از کار کشیدم و با دقت نگاهی به صورتم انداختم که با دیدن زیبایی ام لبخند رضایت روی لب هایم نقش
بست، دستی بین موهای لختم کشیدم و تصمیم گرفتم کمی آنها را فر کنم و با همین فکر با صدای بلند سونیا را صدا
زدم
دقایقی گذشت که صدای بسته شدن درب اتاق سونیا و قدم هایش به سمت اتاق نگاهم را به سمت در چرخاند
در را باشدت باز کرد و سراسیمه وارد شد هنوز دستش روی دستگیره ی در بود که با دیدن من نفس عمیقی کشید
و با حرص گفت:
-از دست تو دختر ترسیدم
لبخندی زدم که تازه به آرایش صورتم پی برد و نزدیکم شد نگاهی دقیق به صورتم انداخت و با ذوق گفت:
-وای دختر معرکه شدی!
نگاهی دیگری در آیینه به خود انداختم و جواب دادم
-اون جوریم که تو میگی نیست ها
همان طور که به آیینه نگاه می کردم دستی بین موهایم کشیدم و ادامه دادم
-کمکم می کنی کمی موهام رو فر کنم؟
سونیا که هنوز از دیدن چهره و رفتارم شکه بود بی حرف سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت، نگاهی به جای خالی
اش انداختم و از رفتنش متعجب شدم که سوال ذهنم را با برگشتنش در حالی که جعبه ی بابلیس در دست داشت
پاسخ داد
اولین بار بود که تصمیم گرفته بودم موهای لختم را پیچ و تاب دار کنم و هیجان داشتم
دقایقی گذشت که سونیا گفت به سمت دیوار برگردم و پشت سرم ایستاد و شروع به فر کردن موهای بلند و پرم کرد
که دو ساعتی طول کشید و در آخر سونیا خود را روی تخت رها کرد و گفت:
-بالاخره تموم شد؛ خودت رو ببین
به سمت آیینه برگشتم و با دیدن موهایی که به زیبایی حالت گرفته بود با ذوق جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:
-عالی شده
سونیا به حرکاتم کوتاه خندید و بعد از جمع کردن وسایلش از اتاق بیرون رفت سرو صدایی که از سالن پایین می
آمد نشان از آمدن کارگر هایی بود که برای آماده سازی وسایل جشن آمده بودند
از دیدن چهره ی جدیدم سیر نمی شدم من باید شهاب را عاشق خود می کردم، به سمت کمد لباس هایم رفتم و به
سختی بین آن همه لباس پیراهن یاسی بلند و دنباله داری که پشت کمرش پاپیون بزرگی از جنس لباس بود و روی
سرشانه و سینه اش سنگ کاری شده بود را انتخاب کردم
نگاهم ناخودآگاه به پنجره افتاد و از دیدن هوایی که رو به تاریکی می رفت تعجب کردم چقدر زود گذشت!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃