🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت338
کلافه از این صدای بلند میگم:
_من اینو نگفتم.
_اما هر بار داری بهم نشون میدی اندازه ی سر سوزن بهم اعتماد نداری.
به صورت غضبناکش نگاه می کنم و مثل خودش جواب میدم:
_چون تو دمدمی مزاجی،هر دفعه یه چیزی میگی.مگه نگفتی ازم دفاع می کنی؟چرا امروز یک کلمه به هاله نگفتی آرامش راست میگه؟چرا حرفی از اون پیامک ها نزدی؟چرا طوری نشون دادی که انگار تمام حرف هایی که هاله می زنه راسته؟من یک دروغ گوئم و هاکان…
وسط حرفم می پره:
_تو چه می فهمی آرامش؟چه می فهمی من چه حالی دارم؟من مَردم،حالیته؟دِ نیست دیگه.اگه حالیت بود می فهمیدی یه مرد چه حالی میشه از بابای لاشخور بچه ای حرف بزنه که زنش به دنیا آورده.لال شدم چون اگه خودم و کنترل نمی کردم،اون هاله رو،قاب عکس هاکان و خودم و اون خونه رو به آتیش می کشیدم.حالا فهمیدی چرا خفه بودم؟آره دیگه مشکل روانی پیدا کردم چون تو دیوونم کردی،اگه ازت متنفر بودم،اگه تو دل صاب مرده م جا وا نمی کردی الان اوضاع من این نبود حداقلش می تونستم خودم و آروم کنم که هر بلایی سرت میاد حقته اما با یه قطره اشک توئه لعنتی…
با کلافگی سکوت می کنه،قلبم تند می کوبه.بی مهابا و وحشیانه.در حالی که از خشم نفس نفس میزنه نگاهش رو ازم می گیره و به رو به رو می دوزه.دیگه نمی دونم چی باید بگم!
از این حال آشفته بازار خسته شدم،این همه حرف می شنوم اما حق رو هم به هامون میدم هم به هاله و خاله ملیحه.پس من چی؟چرا یک نفر پیدا نمیشه به من حق بده؟
نفسی می کشم و با حال خرابم میخوام که دوایی برای حال هامون بشم برای همین با صدای آهسته ای میگم:
_هامون من…
وسط حرفم می پره:
_اون پیام ها رو هم که نشون می دادم هیچ چیز عوض نمیشد.توی اون اس ام اس ها فقط چند تا معذرت خواهی بود که اگه اون ها رو هم نشونشون بدم باز هم حرفشون همونه.اون پیام ها رو من هم باور نکردم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃