💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت389 با یک دست برای خودم چای می ریزم و غر می زنم: _خوب چی می‌شه یه دقیقه روی ز
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _حالا سر چی دعوا می کردن؟ با دستمال کاغذی بینی و اشک هاش رو پاک می کنه و جواب می‌ده: _انگار خیلی وقته باهم مشکل دارن،صداشون تو خیابون برای هم بلند شده بود آخر هم طهورا گذاشت و رفت،منم باید می رفتم اما عقل و منطقم از کار افتاد و از پشت دیواری که قایم شده بودم بیرون اومدم. بعد از این حرف اشک هاش شدت می‌گیرن و با این حال ادامه میده: _منو دید،اینم فهمید که شاهد دعواشون بودم.آرامش به خدا من خداحافظی کردم و خواستم برم که صدام زد.از خودم بدم میاد،وقتی گفت مارال باز دلم لرزید. صورتش رو با دست می پوشونه و با گریه ای سوزنده تر ادامه میده: _من حتی برای خودمم وانمود می کردم که فراموشش کردم اما دیروز فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده من خیلی آدم بدیم مگه نه؟ تا حالا مارال رو توی این حال ندیدم،معلومه عذاب وجدان داره دیوونه ش می کنه. یلدا ساکت،با چشم هایی گرد شده به ما نگاه می کنه.لبخندی به روش می زنم و منتظر به مارال نگاه می کنم تا خودش ادامه بده،سربلند می کنه و چشم های قرمزش رو به چشم هام می دوزه و با حالی خراب به حرف میاد: _بهم گفت احتیاج داره تا با یه نفر حرف بزنه،ازم دعوت به ناهار کرد،چرا من؟اون حالش خرابه چرا باید به من بگه؟منِ احمق چرا قبول کردم؟ سوار ماشینش شدیم،صورتش گرفته بود و اخم داشت.از همون اول راه شروع کرد به حرف زدن،گفت: _کارم به جایی رسیده که توی کوچه خیابون دعوا می کنم. سر به زیر بهش گفتم : _عیب نداره،بین زن و شوهرا پیش میاد.همش می گذره. نفسش و فوت کرد و گفت: _حق داری دعوا نمک زندگیه اما نمک زیادی هم طعم زندگی رو برات مثل زهر می کنه. اولین بار بود که اینطوری حرف می‌زد،نه مثل همیشه می خندید نه چشماش برقی داشت.برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: _یه جاهایی باید کنار بیاین،اوایل این دعواها عادیه تا زمانی که اخلاقای همدیگه دستتون بیاد. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃