💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت417 محمد لال می‌ماند،نه به خاطر درماندگی کلام رفیقش،بلکه به خاطر اشکی که در چ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 * * * * * _دارید می‌رید آقای دکتر؟ سری تکان داده و مختصر اولتیماتوم می‌دهد: _حواستون به اتاق 202 باشه،مادرشم توی بخش بستریه اگه بازم بی‌قراری کرد یه آرام‌بخش براش تزریق کنید که مثل عصر بیمارستان رو روی سرش نذاره. پرستار جوان سری تکان می‌دهد امروز بخش شلوغ بود اما همین هم باعث نمی‌شد پرستار های آنتنی چون نصیری و احمدی از دکتر جوان غافل بشوند. به محض رفتن هامون نصیری آهی می‌کشد و می‌گوید: _این همه دکتر خوشتیپ تو این بیمارستان هست اون وقت ما این‌جا از درد تنهایی برای خودمون بغ بغ می‌کنیم. احمدی هم‌چنان مسیر رفتن هامون را نگاه می‌کند و می‌گوید: _جذابیت به تنهایی کافی نیست دکتر صادقی با خودشم دعوا داره. نصیری دستی زیر چانه می‌زند و با آه می‌گوید: _شاید از زندگیش راضی نیست،اما از حق نگذریم زنش زیادی جوونه با چند سال اضافه‌تر دکتر سن باباش رو داره.البته تعجبی هم نیست الان مامان جونا بدون این‌که به سن پسرشون نگاه کنن می‌گردن دنبال دختر کم سن و سال اینم لابد مامانش براش لقمه گرفته. صدایی از پشت سر هر دو نفرشان را از جا می‌پراند: _اشتباه می‌کنید. هر دو در حالی که دست‌شان روی قلبشان است برمی‌گردند و با دیدن محمد نفس شان را با آسودگی بیرون می‌فرستند. این دو رفیق فابریک طهورا بودند و زمانی که بهم می‌رسیدند محال بود خبری را از دست بدهند. نگین نصیری صدایی صاف می‌کند و بدون باختن خودش می‌گوید: _درست نیست به حرف های دو تا خانم گوش بدید دکتر. محمد نگاهی جدی به او می‌اندازد و می‌پرسد: _دکتر صادقی رفت؟ هر دو سری تکان می‌دهند،موبایلش را از جیبش در می‌آورد و تماسی با هامون می‌گیرد بعد از چهار بوق صدای خسته‌اش را می‌شنود: _بله؟ از بیمارستان بیرون می‌رود و می‌پرسد: _رفتی داداشم؟می‌خواستم بگم امشب بیا خونه‌ی من... به سردی جواب می‌شنود: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃