💕 💕 💕 💕 ۴۷ 🌸 چشمام رو باز میکــنــم.روی چشم چپم انگار یه پارچه ی سفید کشیدند به دور و برم دقت میکنم.سرم توی دستم و رنگ سفید کاشی ها فقط و فقط نشونگر یه چیزه... بیــمارستان دکتر بالای سرم میاد ــ چطوری خانوم غفوریان؟😳 ــ من اینجا چیکار میکنم؟؟😳 ــ یادت نمیاد؟؟😳 کم کم اتفاقایی که تو راه رفتن به شرکت نیما افتاد رو به یاد میارم... 🌸 من ــ چشمم میسوخت دکتر ــ آره ولی دیگه نمیسوزه.... پارچه رو از روی چشمام برمیداره و یه پارچه ی دیگه به جاش میذاره ــ دکتر چشمم؟؟😳 لبخند ملیحی میزنه ــ هیچیش نیست از اتاق بیرون میره...با بی توجهی از جام بلند میشم و صاف میشینم.چشمم به ظرف استیلی که روی میز ِتخت هست میوفته... 🌸 کم وبیش میتونم خودم رو توش ببینم خوردگی های صورتم زیاد نیستند... 🌸 تازه دارم میفهمم چی شده... پارچه رو از روی چشمم کنار میکشم.با نا باوری به چشـم چپم نگـاه میکنم ــ ایــ..ن من نیــســتم نه این چشم من نیست از تخت پایین میامو با ضجه و داد و هوار به سمت در اتاق میرم ــ چشمم چیشــــــده .... یکی جوابــ بده سر چشمم چه بلایی اومـــده یکی از پرستارا به سمتم میاد و من رو محکم میگیره ــ چیزی نیست عزیزم چیزی نیست دستش روپس میزنم ــ چشمم چرا چشمم این شکلیــه هان؟؟😳 ــ چیزی نیست خوب میشه... صدای نیما رو از پشت سرم میشنوم ــ روشنــا... 🌸 صدای قدم هاش رو میشنوم که بهم نزدیک میشه دست روی چشمم میگیرم ــ نه نیما نزدیک تر نیــا...برو... نیما دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا میبره ــ باشه عزیزم نمیــام...؛فقط اروم باش.... 🌸  یاســمین مهرآتین. @dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈