خدایا باید ازاین آدم دو شخصیتی متنفر باشم یا به خاطر همه دلسوزیهایش دوستش داشته باشم با یک دوش آب گرم خواب ازسرش پرید وحسابی سرحال آمد از حمام که بیرون آمد موههای خیسش را با سشوار خشک کرد و با گل سر بست با اینکه هوای اتاق گرم بود اما حوصله بحث دوباره با مسیح را نداشت به همین خاطر یک پلیور یقه اسکی قرمز باشلوار جین مشکی پوشید واز اتاق خارج شد. مسیح هنوز سرکارنرفته بود این را از صداهایی که از سالن میآمد فهمید.آرام وبی صدا ازپله ها پائین آمد مسیح پشت میز غذاخوری سالن مقابل یک عالمه طرح ونقشه ایستاده و درحالیکه تی رول در دستش بود روی یکی از طرحها خم شده بود وچنان مبهوت طرح بود که اصلا متوجه حضورش نشد. کنارش ایستاد وآهسته پرسید: -داری چکار می کنی؟ به طرفش برگشت و با لبخند گفت: -تو اینجایی !.. اصلا متوجه حضورت نشدم. روی طرح خم شد و گفت: -خوب از تو یاد گرفتم دقیق نگاهش کرد وبا چشمانی ریز شده پرسید -چی رو؟؟ -مثل روح تو خونه راه رفتن تو، ناسلامتی چندماهه دارم کنارت زندگی میکنم . دوباره لبخند روی لبش نشست اما از نوع مرموزش -پس چرا سعی نمی کنی چیزای خوب رو از من یاد بگیری با شیطنت لبخندی زد وگفت : -مگه تو چیز خوبم داری ! -یعنی هیچ چیز خوبی توی وجودمن نیست با لحنی تمسخر آمیز گفت، -چرا یه چیزی هست!....، خودشیفتگی وخودخواهی ، خیلی دلم می خواد مثل تو به خودم بنازم . روی طرح خم شد و با آرامش گفت: