رمان کده
#پارت۵۷۱ زمزمه کرد - سیر شدم در راه برگشت هر دو در سکوت با افکار خودشان درگیر بودند وهیچ کدام
نگاه غمگینش مسیح را دنبال کرد و آهسته زمزمه کرد -بسیار خوب مسیح با عجله از پله ها بالا رفت واو ناگزیر از آپارتمان خارج شد -افرا تو اینجا چی می خوای؟ این صدای ذوق زده یاسمین بود که مثل پتک برفرق سرش فرود آمد با دیدن یاسمین درکنار ستایش وتارا خشکش زد ووحشت زده یک قدم عقب برداشت ،ستایش با لبخندی در ادامه حرف یاسمین گفت : -کلک نگفته بودی اینجا آشنا داری نفس در سینه اش حبس شده بود ، به سختی با فرو دادن آب دهانش راه نفسش را باز کرد ومقطع وبریده بریده گفت : -شم...........شما.........شما اینجا چی می خواین ؟ تارا از میانشان خندان گفت : -امشب تولد رضاست که ما هم دعوتیم رضا به یاسمین گفت :واحد دکتر محتشم تو این طبقه است اونم ولمون نکرد که باید برم ببینم ،حالا تو اینجا چه می خوای ؟ حس میکرد کارکرد قلبش کند شده و جوابگوی خونرسانی به مغزش نیست .مستاصل نگاهش روی چهره بهت زده یاسمین خیره شد .در بد مخمصه ای گرفتار شده بود وفکرش برای برای رهایی از این موقعیت اصلا کار نمیکرد در همین لحظه مسیح در حالیکه باموبایلش مشغول صحبت بود از در بیرون آمد و بی توجه به دخترانی که کنار افرا ایستاده اند پشت به آنها سرگرم قفل کردن در شد هر سه با دیدن مسیح با چشمانی ناباور وحیرت زده به افرا میخ شدند ،بیرون آمدن افرا و محتشم از یک درب حتی در تصورشان هم نمیگنجید ،قفسه سینه هر سه بی حرکت مانده بود وپلک هم نمی زدند انگارکه ساعتها روح از کالبد هرسه به عروج رفته بود ، حال افرت هم دست کمی از حال آنها نداشت رنگ پریده ولرزان از سر ناچاری به سمت آسانسور قدمی برداشت وبا صدای خفه ای نالید : -ببخشید ! هیجان زده ودستپاچه دکمه احضار را فشرد و منتظر بالا آمدن آسانسور ایستاد دلش می خواست هرچه سریعتراز زیر تیغ نگاه متعجب و بهت زده دوستانش خلاص شود اما این آسانسور لعنتی هم امشب قصد بازی با اعصابش را داشت . بدون آنکه انگشتش را روی دکمه احضار بردارد کلافه چندین بار دکمه را فشرد، مسیح کنارش ایستاد و دست لرزانش را از روی دکمه احضار برداشت و با لبخند گفت :