با لبخند گفت : -چرا خوب نباشه ،جوون که باشی خوب هم هستی با شنیدن اسم بهار خیره به مسیح نگریست تا به حال هرگز این اسم را نشنیده بود . درسکوت وکنجکاوی به مکالمه آندو گوش سپرده بود. چقدر دلش میخواست هنوز از بهار حرف میزدند ،حسی ناشناخته ومبهم از بهاری که هرگز ندیده بود و نمی شناخت آزارش میداد دکتر با خنده گفت : - مطمئنا برا دیدن من پیرمرد نیومدید مسیح با محبت گفت : -اختیار دارید خودتون می دونید که چقدر برا من عزیزید -منم تو رو خیلی دوست دارم ،تو همیشه اندازه بهراد برام عزیز بودی وهستی نگاهش را به افرا دوخت و ادامه داد -دخترم قدر این پسر و بدون اون خیلی با محبت و مهربونه نگاهی به مسیح انداخت و نجوا کرد: -بله همینطوره دکتر همراه با آهی عمیق روبه مسیح گفت : -پسرم مشکلتون چیه ؟ مسیح دست افرا را در دست گرفت وگفت : -افرا مدتیه بی دلیل خون دماغ میشه نگاه مهربانش را به افرا دوخت و پرسید : -دخترم چند وقته ؟ تقریبا دو سه ماهی میشه -به طور مداوم و همیشه ؟ -بستگی داره