#پارت۵۷۹
با لبخند گفت :
-چرا خوب نباشه ،جوون که باشی خوب هم هستی
با شنیدن اسم بهار خیره به مسیح نگریست تا به حال هرگز این اسم را نشنیده بود . درسکوت وکنجکاوی به
مکالمه آندو گوش سپرده بود. چقدر دلش
میخواست هنوز از بهار حرف میزدند ،حسی ناشناخته ومبهم از بهاری
که هرگز ندیده بود و نمی شناخت آزارش میداد
دکتر با خنده گفت :
- مطمئنا برا دیدن من پیرمرد نیومدید
مسیح با محبت گفت :
-اختیار دارید خودتون می دونید که چقدر برا من عزیزید
-منم تو رو خیلی دوست دارم ،تو همیشه اندازه بهراد برام عزیز بودی وهستی
نگاهش را به افرا دوخت و ادامه داد
-دخترم قدر این پسر و بدون اون خیلی با محبت و مهربونه
نگاهی به مسیح انداخت و نجوا کرد:
-بله همینطوره
دکتر همراه با آهی عمیق روبه مسیح گفت :
-پسرم مشکلتون چیه ؟
مسیح دست افرا را در دست گرفت وگفت :
-افرا مدتیه بی دلیل خون دماغ میشه
نگاه مهربانش را به افرا دوخت و پرسید :
-دخترم چند وقته ؟
تقریبا دو سه ماهی میشه
-به طور مداوم و همیشه ؟
-بستگی داره