آرادم؛ پسر سیروس... اونو که دیگه می شناسی؟ پوزخندي زد و گفت: اگه تو آرادي، پس منم پسر ملکه انگلستانم!! آراد با عصبانیت رفت طرفش، یقشو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت :حالا دیگه منو نمی شناسی نه؟ کی جمع و جورت کرد؟ کی زیر بال و پرتو گرفت؟ ها؟ اگه من نبودم که الان باید تو آشغال دونی پیداتت می کردن؟ مرده با تعجب به چشماي آراد نگاه کرد و گفت: شمایید آقا آراد؟ اصلا نشناختمتون! چقدر عوض شدید! آراد یقشو ول کرد. - آقا من پنج سال پیش که دیدمتون اینجوري نبودید. اون موقع موهاي بلند مجعدتون تا لبه گوشتون بود اما الان... دور از جون عین سرطانیا مو ندارید! اینو که گفت، آروم خندیدم. آراد با اخم نگام کرد. خندمو خوردم و سرمو انداختم پایین. یعنی این بچه قزمیت موهاي بلند مجعد داشته؟! فکر کنم خوشگل می شده! آراد گفت: من عوض نشدم. آدماي دور و برم عوض شدن. - بله خب حق با شماست. مختار: یعنی دیگه اصلا دختر براي فروش نمیاري؟ - نه آقا. من خیلی وقته این کارو بوسیدم و گذاشتمش کنار. به حیاطش که پر از کمد و مبل و میز بود اشاره کرد: نگاه کن؟ سمساري شده کار من. آراد با کلافگی پوفی کرد و گفت: این همه راه رو الکی اومدیم. رفت بیرون. مختار گفت: نمی دونی چه کساي دیگه اي این کارو می کنن؟ - نه والا! مختار شماره اي به مرده داد و گفت: بیا این شماره منه. اگه فهمیدي کسی دختر براي فروش داره بهم زنگ بزن. - چشم آقا. حتما. خیالتون راحت. با هم اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. مختار به آراد گفت: چی می خوري آقا؟ - هیچی. - باشه پس ساندویچ برات می گیرم. - کر شدي؟ می گم چیزي نمی خورم. - مگه دست خودته که نخوري... الان ساعت دوازدهه و موقع نهار. جنابعالی صبح هم که هیچی نخوردي؟ فعلا برات یه ساندویچ می گیرم معدت خالی نمونه، بعد یه چیزي بخور. دیگه چیزي نگفت. مختار دم یه فست فود نگه داشت. یه موسیقی ملایمی گذاشت و گفت: تا شما دوتا خروس جنگی این موسیقی رو گوش می دید، منم جلدي میرم ساندویچ می گیرم میام. به دوتامون نگاه کرد: برنگردم ببینم کرك و پر همو ریختینا؟!! دوتامون با اخم نگاش کردیم. فقط یه لبخندي زد و رفت پایین. ده دقیقه اي منتظر شدم؛ نیومد. جو سنگین شده بود. احساس خفگی می کردم. درو باز کردم. گفت: کجا؟! - نترس فرار نمی کنم! همین جام. رفتم پایین، درو بستم و به درش تکیه دادم. به آدم هایی که رد می شدن نگاه می کردم. یعنی اینا هم مشکل هم دارن؟ یا اینکه تمام مشکلات دنیا تو فرق سر من نشسته؟ چند دقیقه بعد مختار اومد. سوار شدم... یه ساندویچ داد دستم، یکی هم داد به آراد. خواست نوشابه بهش بده، گفتم: - نوشابه سیاه به دردش نمی خوره ...معدش درد می گیره. مختار با تعجب گفت: از کجا می دونی؟! - دو ماه خدمتکارش بودم. نباید بدونم چی براش مضره؟ اصلا غذاي فست فودي هم نباید بخوره. به آراد نگاه کرد و گفت ب: بین چقدر به فکرته؟ از همه چیزیت خبر داره. اونوقت تو هی کرك و پرشو بکن! زن من هنوز نمی دونه من چی دوست دارم! آراد: خب که چی؟ می خواي نگهش دارم؟ این مظلوم نمای ی هاش بخاطر همینه که نگهش دارم... اصلا از روز اولم آوردنش اشتباه بود. نباید براي خودم همچین دردسري درست می کردم. برگشتم نگاش کردم و گفتم: فکر کردي براي موندن پیش تو بال بال می زنم؟! براي چی فرار کردم؟ پوزخندي زدم. - لابد پیش خودت فکر کردي عاشق زارت شدم و دارم خودمو برات لوس می کنم. نه؟ آراد: مختار اینم می بري پیش سعید که با بقیه دخترا بفرسته بره. - کدوم دخترا؟ - همونایی که قراره امشب ببریشون. - این چه کاریه می خواي بکنی؟ این... داد زد: همین کاري که گفتم می کنی. مختار پوفی کرد و درست نشست. ساندویچشو انداخت رو داشبورد. من هنوز به آراد نگاه می کردم. گفت: گفتم تقاص کاري که کردي پس می دي! با لبخند گفتم: امیر تنها کسیه که دوستش دارم. از روي هوس بغلش نکردم. اما این کار تو از روي حسودیه!