#پارت_163
نمی دونم خانم. صبح بهم گفت آیناز اومده ... اولش باورم نشد منم. بعد که رفتم به اتاق، دیدم رو تخت خوابیده از دیدنش تعجب کردم.
جالب شد! پس ویدا جاسوس فرحنازه!
بدبخت آراد که فکر کرده فرحناز دلسوزشه و براش خدمتکار آورده.
صداي خاتون بلند شد : آیناز... کجایی آیناز؟
سریع رفتم به آشپزخونه و آروم گفتم: خاتون چرا انقدر داد می زنی؟!
گفت: کجا رفتی ؟
- رفتم یه چیزي کشف کنم!
- حالا که کشف کردي اینا رو ببر بالا!
- شماها انگار منتظر بودید من بیام که ازم کار بکشید!
- غر نزن برو!
- بابا بذار اون نهار و چاي از حلقومشون بره پایین، بعد میوه بهشون بده!
شونه هامو چرخوند طرف در و گفت: بدو انقدر حرف نزن!
تا شب هیچ کار خاص دیگه اي انجام ندادم. ویدا خوابید، منم بخاطر عطري که حاج خانم زده بود و تا اعماق مغزم فرو می رفت چسبیده به
دیوار خوابیدم.
خدایا باورم نمی شه دوباره اینجام و فردا باید این بچه اژدها رو بیدار کنم! خودت بهم رحم کن!
صداي زنگ گوش خراشی تو حلزوناي گوشم فرو می رفت. با عصبانیت بلند شدم به گوشی ویدا حمله کردم و سریع صداشو قطع کردم .
گوشیشو پرت کردم رو بالشت.
چشماشو باز کرد و گفت: چته؟!
- چته و درد! چرا گوشیتو می ذاري رو زنگ و بیدار نمی شی؟
- می خواستم بیدار شم آرادو بیدار کنم.
- خب چرا خوابیدي؟ پاشو برو دیگه!
سرشو کرد زیر پتو و گفت: این کار توئه نه من!
خوابیدم پتو رو رو سرم کشیدم و گفتم: به من ربطی نداره!
- یعنی چی به من ربطی نداره؟
جوابشو ندادم . پتو رو از سرم برداشت و گفت: من میرم ولی مطمئن باش این آخرین روزیه که اینجایی.
- آمین یا رب العالمین!
وقتی رفت، یه نفس راحت کشیدم و رفتم وضو گرفتم. داشتم نماز می خوندم که ویدا اومد تو؛ جلوم وایساد و با توپ پر گفت: حاجیه خانم!
آقا گفت بري اتاقش. کارت داشت!
این و گفت و خوابید. بعد از اینکه سلام نمازمو دادم، داشتم ذکر می گفتم که گفت:
هوي! با تو بودما؟ گفتم آقا گفته بري اتاقش.
نگاش کردم و گفتم: اول اینکه خواهر! هوي تو کلاته! دوم خواهر جان! اول صبحی زبونتو به فحش و دري وري نچرخون، چون فرداي
قیامت همین زبون شهادت بر اعمالت می ده!
سرشو کرد زیر پتو و گفت: برو بابا!
بلند گفتم: خدا انشاا... همه را به راه راست هدایت کند!
بعد اینکه ذکرم تموم شد، سجادمو جمع کردم که تلفن زنگ خورد.
گوشی رو برداشتم: بله؟
- مگه ویدا بهت نگفت بیاي اتاقم؟
- چرا گفت!
- پس چرا نیومدي؟
- داشتم خواهر ویدا رو پند و اندرز می دادم!
- چی؟
- هیچی الان میام!
بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم و شال و کلاه کردم، رفتم به سمت عمارت. داگی منو دید. انگار خیلی عصبانی بود. با دست یه بوس برش
فرستادم و گفتم: ببخش داگی جون مجبور شدم!
با قدم هاي تند رفتم تو و از پله ها رفتم بالا. در باز بود. خودشم با لباس گرم کن رو تخت نشسته بود و داشت کفش اسپرتشو می پوشید.
با انگشتم زدم به در و گفتم: با من کاري داشتید؟
نگام کرد و گفت: کل این اتاقو امروز تمیز می کنی. پرده رو می شوري. کف زمینو انقدر تمیز می کنی که بشه جاي آینه ازش استفاده کرد.
به چهار چوب در تکیه دادم و گفتم: قصه سیندرلا رو شنیدي که؟! همون شبی که لنگه کفششو تو قصر پسر شاه گم می کنه، بعد پسر شاه
کل شهرو می گرده دنبال دختره!
- خب...کی چی؟
- قضیه من و سیندرلا هم مثل همه! فقط برعکس شده... من خونه پسر شاه کلفتی می کنم!
د - و روز نبودي زبونت دراز تر شده!
- آب و هواتون بهم ساخته!
- برو صبحونه رو حاضر کن!
- چرا دوباره منو آوردي اینجا؟!
بلند شد و گفت: برو صبحونه رو حاضر کن!
دهنمو باز کردم که چیزي بگم، گفت: اگه یه کلام دیگه حرف بزنی، می فرستمت تو انباري!
فقط نگاش کردم و چیزي نگفتم. رفتم آشپزخونه. این زندگی لعنتی کی می خواد یه روي خوش به من نشون بده؟! خدایا شکرت که
نکردیم تَرکت! تخم مرغو انداختم تو آب جوش. به تخم مرغا نگاه کردم و زیر لب خوندم:
« دوباره نمی خوام چشاي خیسمو کسی ببینه /یه عمر حال و روز من همینه /کسی به پاي گریه هام نمی شینه/ بازم دلم گرفت و گریه
کردم. بازم به گریه هام می خندن /بازم صداي گریمو شنید و ..همه به گریه هام می خندن /دوباره یه گوشه می شینم و واسه دلم می
خونم/ هنوز تو حسرت یه هم زبونم ولی نمی شه و اینو می دونم...»
آراد: فکر می کنی اگه براي تخم مرغا بخونی زودتر آب پز می شن؟!
سرمو برگردوندم. همون چند قطره اشک که اومده بودو سریع پاك کردم. این اینجا چیکار می کنه؟ کی اومد؟
گفتم: کاري داشتید؟
- اینجا خونمه هرجا که دلم بخوات می رم... صبحونه حاضر نشد؟!
کوفت بخوري ایشاا...! صبحونه آخرت باشه! حالا خوبه هر روز ساعت هفت می خورد. اَد امروز یادش افتاده یه ربع به هفت بخوره! همین
جور که نگاش می کردم، گفت:
- چیه بازم میخواي بپرسی چرا برت گردوندم؟
- آره، می خوام بدونم..